ترجمه شریف گویا
|
ترجمه شریف اعمال رسولان
سخنرانی استیفان
1. آنگاه کاهن اعظم پرسید : « آیا اینها راست میگویند ؟»
2. استیفان جواب داد : « ای برادران و ای پدران ، توجه بفرمائید، خدای پر جلال به پدر ما ابراهیم در وقتی که در بین النهرین سکونت داشت یعنی قبل ازمهاجرت به حران ظاهر شد
3. و به او فرمود: « وطن خود و بستگانت را ترک کن و به سرزمینی که به تو نشان میدهم برو .»
4. پس به این ترتیب از سرزمین کلدانیان عزیمت کرد و مدتی در حران ماند و پس از مرگ پدرش خدا او را از آنجا به سرزمینی که امروز شما در آن سکونت دارید منتقل ساخت
5. خدا حتی یک وجب از آن سرزمین را به ابراهیم نداد. اما در همان وقت که او هنوز فرزندی نداشت به او قول داد که او و بعد از او فرزندانش را مالک آن زمین بگرداند.
6. پس خدا به این طریق به ابراهیم فرمود که فرزندان او مانند غریبه ها دریک سرزمین بیگانه زندگی خواهند کرد و مدت چهارصد سال در بندگی و ظلم بسر خواهند برد.
7. و خدا فرمود : « اما من آن ملتی را که قوم من بردگان آنها خواهند شد محکوم خواهم ساخت و بعد از آن آنان آزاد خواهند شد و مرا در همین مکان عبادت خواهند کرد.»
8. در همین زمان خدا ختنه را به عنوان نشانۀ پیمان خود به ابراهیم عطا کرد و به این ترتیب پس از تولد اسحاق او را در روز هشتم ختنه کرد و اسحاق ، یعقوب را ختنه کرد و یعقوب ، دوازده فرزند خود را که بعدها هر کدام پدر یک طایفۀ اسرائیل شد.
9. فرزندان یعقوب از روی حسد یوسف را به بردگی در مصر فروختند، اما خدا با او بود.
10. و او را از جمیع زحماتش رهانید و به او توفیق و حکمت عطا فرمود بطوریکه مورد پسند فرعون فرمانروای مصر واقع شد و یوسف فرمانفرمای سرزمین مصر و دربار سلطنتی گردید.
11. در این هنگام در سرتاسر مصر و کنعان قحطی ای پدید آمد که باعث مصیبت عظیمی شد به حدی که اجداد ما چیزی برای خوردن نیافتند.
12. وقتی یعقوب باخبر شد که در مصر غله پیدا میشود پدران ما را برای اولین بار به آنجا فرستاد.
13. در سفر دوم یوسف خود را به برادرانش شناسانید و فرعون از اصل ونسب یوسف باخبر شد.
14. یوسف پدر خود یعقوب و تمام بستگانش را که جمعأ هفتاد و پنج نفر بودند به مصر دعوت کرد
15. و به این ترتیب یعقوب به مصر قدم نهاد . عمر یعقوب و اجداد ما در آنجا بسر رسید
16. و اجساد آنان را به شکیم بردند و در آرامگاهی که ابراهیم از اولاد حمور به مبلغی خریده بود به خاک سپردند.
17. « و چون وقت آن نزدیک میشد که خدا به وعده ایکه به ابراهیم داده بود عمل کند قوم ما در سرزمین مصر رشد کرد و تعداد آن افزایش یافت .
18. سرانجام پادشاه دیگری که یوسف را نمیشناخت به پادشاهی مصر رسید
19. و با اجداد ما با نیرنگ رفتار کرد و بر آنان ظلم بسیار روا داشت به حدی که ایشان را مجبور ساخت که نوزادان خود را سر راه بگذارند تا بمیرند.
20. در چنین روزگاری موسی که کودکی بسیار زیبا بود به دنیا آمد. او مدت سه ماه در خانۀ پدر پرورش یافت
21. و وقتی او را سر راه گذاشتند دختر فرعون او را برداشت و همچون فرزند خود تربیت نمود.
22. به این ترتیب موسی بر تمام فرهنگ و معارف مصر تسلط یافت و در گفتار و کردار استعداد مخصوصی از خود نشان داد.
23. « همینکه موسی چهل ساله شد به فکرش رسید که بدیدن برادران اسرائیلی خود برود
24. و چون دید که مردی مصری با یکی از آنان بدرفتاری می کرد به حمایت آن اسرائیلی برخاست و آن تجاوز کار مصری را به سزای عمل خود رسانید و او را کشت.
25. موسی گمان میکرد که هم نژادانش خواهند فهمید که خدا او را وسیلۀ نجات آنان قرار داده است ، اما آنان نفهمیدند.
26. فردای آنروز به دو نفر اسرائیلی که با هم نزاع میکردند رسید و برای رفع اختلافشان چنین گفت :« ای دوستان ، شما برادر یکدیگرید. چرا با هم بدرفتاری میکنید؟ »
27. مرد مقصر او را عقب زد و گفت :« چه کسی ترا حاکم و قاضی ما کرده است ؟
28. میخواهی مرا هم مثل آن مصری که دیروز کشتی بکشی ؟»
29. موسی وقتی این جواب را شنید از آن سرزمین گریخت و در سرزمین مدیان آواره گشت و در آنجا صاحب دو پسر شد.
30. « پس از آنکه چهل سال سپری شد فرشته ای در بیابانهای اطراف کوه سینا در بوته ای سوزان به موسی ظاهر شد.
31. موسی از دیدن آن رویا غرق حیرت گشت و هنگامیکه نزدیک آمد تا بهتر ببیند، صدای خداوند به گوشش رسید که می گفت:
32. « من خدای پدران تو ، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب هستم .» موسی ترسید و جرأت نگاه کردن نداشت.
33. سپس خداوند فرمود: « کفشهایت را بیرون آور چون در مکان مقدسی ایستاده ای .
34. البته آن ظلمی را که در مصر نسبت به قوم من میشود دیده و آه و ناله هایشان را شنیده ام و برای نجات آنان آمده ام ، برخیز ترا به مصر میفرستم.»
35. آری همان موسی را که آنان رد کرده و به او گفته بودند: « چه کسی ترا حاکم و قاضی ما کرده است ؟» خدا بوسیلۀ فرشته ایکه در بوته به او ظاهر شد حکمران و رهاننده گردانید.
36. این موسی بود که با انجام معجزات و آیات در مصر و در راه دریای سرخ ، اسرائیلیان را به خارج از مصر هدایت کرد و مدت چهل سال در بیابان عهده دار رهبری آنان بود.
37. باز هم موسی بود که به اسرائیلیان فرمود: « خدا از میان برادران شما پیامبری مانند من برایتان برمیانگیزد.»
38. و او بود که در اجتماع بنی اسرائیل در بیابان حضور داشت و با فرشته در کوه سینا و با اجداد ما گفتگو کرد و پیام زنده الهی را دریافت نمود تا آنرا به مانیز برساند.
39. اما پدران ما رهبری او را نپذیرفتند و دست رد بر سینه اش زدند و آرزو داشتند به مصر برگردند
40. و از هارون خواستند برای ایشان خدایانی بسازد که پیشاپیش آنان بروند و گفتند: « ما نمیدانیم بر سر آن موسائیکه ما رااز مصر بیرون آورد چه آمده است »
41. و در آن ایام گوساله ای ساختند و در بابر آن بت ، قربانی های بسیار کردند و به افتخار ساخته و پرداخته دست خود جشنی بر پا نمودند،
42. لیکن خدا از آنان روی گردان شد و ایشان را به پرستش ستارگان آسمانی واگذاشت.همانطور که در کتاب انبیاء مکتوب است. « ای خاندان اسرائیل آیا طی این چهل سال برای من در بیابان قربانی کرده اید یا هدیه ای تقدیم داشته اید؟
43. خیر ، بلکه شما خیمۀ ملوک وپیکرۀ ستاره خدای خود رمغان را با خود حمل میکردید، آنها بت هائی بودند که برای پرستش ساخته بودید پس شما را به آن سوی بابل تبعید خواهم کرد.»
44. اجداد ما در بیابان خیمۀ شهادت داشتند و این خیمه همان چیزی است که خدا به موسی دستور داد که طبق آن نمونه ایکه قبلا دیده بود بسازد.
45. پدران ما در نسل بعد در آن وقت که زمین کنعان را به تصرف درآورده بودند یعنی وقتی خدا اقوام دیگر را از سر راهشان بر میداشت آن خیمه را به همراهی یوشع با خود آوردند و تا زمان داود آن خیمه در آنجاماند.
46. داود مورد لطف خدا واقع شد و تقاضا نمود که به او اجازه داده شود مسکنی برای خدای یعقوب بنا نماید.
47. ولی این سلیمان بود که خانه ای برای خدا ساخت.
48. اما خدای متعال در مسکن های ساختۀ دست بشر ساکن نمی شود. چنانکه نبی فرموده است : « خداوند میفرماید:
49. « آسمان تخت شاهی من و زمین پای انداز من است.برای من چه خانه ای خواهید ساخت؟
50. استراحتگاه من کجاست؟ آیا دست خود من جمیع این چیزها را نساخته است ؟»
51. ای گردنکشان که ذاتأ کافرید و گوشهایتان کر است . شما هم مثل اجداد خود همیشه بر ضد روح القدس مقاومت می کنید.
52. کدام پیغمبری از دست اجداد شما جفا ندید؟ آنان کسانی را که دربارۀ آمدن آن یکتای صادق پیشگوئی میکردند کشتند، و در زمان ما شما به خود او خیانت کردید و او را به قتل رساندید.
53. آری شما شریعت را که توسط فرشتگان به شما رسید قبول کردید اما از اطاعت آن سرباز زدید.»
شهادت استیفان
54. اعضای شورا از شنیدن این سخنان چنان به خشم آمدند که دندان های خود را به هم میسائیدند.
55. اما استیفان پر از روح القدس ، به آسمان چشم دوخت و جلال خدا و عیسی را که در دست راست خدا ایستاده بود دید
56. و گفت: « ببینید من هم اکنون آسمان را گشوده و پسر انسان را در دست راست خدا ایستاده میبینم .»
57. در این هنگام فریاد بلندی از حاضران برخاست . آنها گوشهای خود را گرفتند و به سوی او حمله کردند،
58. او را از شهر بیرون انداخته سنگسار نمودند. کسانیکه بر علیه او شهادت داده بودند لبلاسهای خود را کندند و پیش پای جوانی به نام شائول گذاشتند.
59. وقتی استیفان را سنگسار میکردند او با فریاد گفت : « ای عیسی ، ای خداوند ، روح مرا بپذیر .»
60. سپس به زانو افتاد و با صدای بلند گفت: « خداوندا این گناه را به حساب ایشان نگذار.» این را گفت و جان سپرد.
دفاعيه استيفان
آنگاه رئيس كَهَنَه گفت: «آيا اين امور چنيناست؟»
2 او گفت: «اي برادران و پدران، گوش دهيد. خداي ذوالجلال بر پدر ما ابراهيم ظاهر شد وقتي كه در جزيره بود قبل از توقّفش در حرّان. 3 و بدو گفت: "از وطن خود و خويشانت بيرون شده، بهزميني كه تو را نشان دهم برو." 4 پس از ديار كلدانيان روانه شده، در حرّان درنگ نمود؛ و بعد از وفات پدرش، او را كوچ داد بهسوي اين زمين كه شما الا´ن در آن ساكن ميباشيد. 5 و او را در اين زمين ميراثي، حتّي بقدر جاي پاي خود نداد، ليكن وعده داد كه آن را به وي و بعد از او به ذريّتش به ملكيّت دهد، هنگامي كه هنوز اولادي نداشت. 6 و خدا گفت كه "ذريّت تو در ملك بيگانه، غريب خواهند بود و مدّت چهارصد سال ايشان را به بندگي كشيده، معذّب خواهند داشت." 7 و خدا گفت: "من بر آن طايفهاي كه ايشان را مملوك سازند داوري خواهم نمود و بعد از آن بيرون آمده، در اين مكان مرا عبادت خواهند نمود." 8 و عهد ختنه را به وي داد كه بنابراين چون اسحاق را آورد، در روز هشتم او را مختون ساخت و اسحاق يعقوب را و يعقوب دوازده پَطْرِيارخ را.
9 «و پطريارخان به يوسف حسد برده، او را به مصر فروختند. اما خدا با وي ميبود 10 و او را از تمامي زحمت او رستگار نموده، در حضور فرعون، پادشاه مصر توفيق و حكمت عطا فرمود تا او را بر مصر و تمام خاندان خود فرمانفرما قرار داد. 11 پس قحطي و ضيقي شديد بر همه ولايت مصر و كنعان رخ نمود، بحدّي كه اجداد ما قوُتي نيافتند. 12 اما چون يعقوب شنيد كه در مصر غلّه يافت ميشود، بار اوّل اجداد ما را فرستاد. 13 و در كَرَّت دوم يوسف خود را به برادران خود شناسانيد و قبيله يوسف به نظر فرعون رسيدند.
14 پس يوسف فرستاده، پدر خود يعقوب و ساير عيالش را كه هفتاد و پنج نفر بودند، طلبيد. 15 پس يعقوب به مصر فرود آمده، او و اجداد ما وفات يافتند. 16 و ايشان را به شكيم برده، در مقبرهاي كه ابراهيم از بنيحمور، پدر شكيم به مبلغي خريده بود، دفن كردند.
17 «و چون هنگام وعدهاي كه خدا با ابراهيم قسم خورده بود نزديك شد، قوم در مصر نموّ كرده، كثير ميگشتند. 18 تا وقتي كه پادشاهِ ديگر كه يوسف را نميشناخت برخاست. 19 او با قوم ما حيله نموده، اجداد ما را ذليل ساخت تا اولاد خود را بيرون انداختند تا زيست نكنند. 20 در آن وقت موسي تولّد يافت و بغايت جميل بوده، مدّت سه ماه در خانه پدر خود پرورش يافت. 21 و چون او را بيرون افكندند، دختر فرعون او را برداشته، براي خود به فرزندي تربيت نمود. 22 و موسي در تمامي حكمت اهل مصر تربيت يافته، در قول و فعل قوي گشت. 23 چون چهل سال از عمر وي سپري گشت، بهخاطرش رسيد كه از برادران خود، خاندان اسرائيل تفقّد نمايد. 24 و چون يكي را مظلوم ديد او را حمايت نمود و انتقام آن عاجز را كشيده، آن مصري را بكشت. 25 پس گمان برد كه برادرانش خواهند فهميد كه خدا به دست او ايشان را نجات خواهد داد. اما نفهميدند. 26 و در فرداي آن روز خود را به دو نفر از ايشان كه منازعه مينمودند، ظاهر كرد و خواست مابين ايشان مصالحه دهد. پس گفت: "اي مردان، شما برادر ميباشيد. به يكديگر چراظلم ميكنيد؟" 27 آنگاه آنكه بر همسايه خود تعدّي مينمود، او را ردّ كرده، گفت: "كِه تو را بر ما حاكم و داور ساخت؟ 28 آيا ميخواهي مرا بكشي چنانكه آن مصري را ديروز كشتي؟" 29 پس موسي از اين سخن فرار كرده، در زمين مديان غربت اختيار كرد و در آنجا دو پسر آورد.
30 «و چون چهل سال گذشت، در بيابانِ كوه سينا، فرشته خداوند در شعله آتش از بوته به وي ظاهر شد. 31 موسي چون اين را ديد از آن رؤيا در عجب شد و چون نزديك ميآمد تا نظر كند، خطاب از خداوند به وي رسيد 32 كه "منم خداي پدرانت، خداي ابراهيم و خداي اسحاق و خداي يعقوب." آنگاه موسي به لرزه درآمده، جسارت نكرد كه نظر كند. 33 خداوند به وي گفت: "نعلين از پايهايت بيرون كن زيرا جايي كه در آن ايستادهاي، زمين مقدّس است. 34 همانا مشقّت قوم خود را كه در مصرند ديدم و ناله ايشان را شنيدم و براي رهانيدن ايشان نزول فرمودم. الحال بيا تا تو را به مصر فرستم." 35 همان موسي را كه ردّ كرده، گفتند: "كه تو را حاكم و داور ساخت؟" خدا حاكم و نجاتدهنده مقرّر فرموده، به دست فرشتهاي كه در بوته بر وي ظاهر شد، فرستاد. 36 او با معجزات و آياتي كه مدّت چهل سال در زمين مصر و بحر قُلزُم و صحرا به ظهور ميآورد، ايشان را بيرون آورد. 37 اين همان موسي است كه به بنياسرائيل گفت: "خدا نبياي را مثل من از ميان برادران شما براي شما مبعوث خواهد كرد. سخن او را بشنويد."
38 همين است آنكه در جماعت در صحرا با آن فرشتهاي كه در كوه سينا بدو سخن ميگفت و با پدران ما بود و كلمات زنده را يافت تا به ما رساند، 39 كه پدران ما نخواستند او را مطيع شوند بلكه او را ردّ كرده، دلهاي خود را بهسوي مصر گردانيدند، 40 و به هارون گفتند: "براي ما خدايان ساز كه در پيش ما بخرامند زيرا اين موسي كه ما را از زمين مصر برآورد، نميدانيم او را چه شده است." 41 پس در آن ايّام گوسالهاي ساختند و بدان بت قرباني گذرانيده به اعمال دستهاي خود شادي كردند. 42 از اين جهت خدا رو گردانيده، ايشان را واگذاشت تا جنود آسمان را پرستش نمايند، چنانكه در صحف انبيا نوشته شده است كه "اي خاندان اسرائيل، آيا مدّت چهل سال در بيابان براي من قربانيها و هدايا گذرانيديد؟ 43 و خيمه ملوك و كوكبِ خداي خود رِمْفان را برداشتيد يعني اصنامي را كه ساختيد تا آنها را عبادت كنيد. پس شما را بدان طرف بابل منتقل سازم." 44 و خيمه شهادت با پدران ما در صحرا بود چنانكه امر فرموده، به موسي گفت: "آن را مطابق نمونهاي كه ديدهاي بساز."
45 «و آن را اجداد ما يافته، همراه يوشع درآوردند به ملك امّتهايي كه خدا آنها را از پيش روي پدران ما بيرون افكند تا ايام داود. 46 كه او در حضور خدا مستفيض گشت و درخواست نمود كه خود مسكني براي خداي يعقوب پيدا نمايد. 47 امّا سليمان براي او خانهاي بساخت. 48 و ليكن حضرت اعلي در خانههاي مصنوع دستها ساكن نميشود چنانكه نبي گفته است49 كه "خداوند ميگويد آسمان كرسي من است و زمين پايانداز من. چه خانهاي براي من بنا ميكنيد و محّل آراميدن من كجاست؟ 50 مگر دست من جميع اين چيزها را نيافريد."
51 «اي گردنكشان كه به دل و گوش نامختونيد، شما پيوسته با روحالقدس مقاومت ميكنيد، چنانكه پدران شما همچنين شما. 52 كيست از انبيا كه پدران شما بدو جفا نكردند؟ و آناني را كشتند كه از آمدن آن عادلي كه شما بالفعل تسليمكنندگان و قاتلان او شديد، پيش اخبار نمودند. 53 شما كه به توسّط فرشتگان شريعت را يافته، آن را حفظ نكرديد!»
54 چون اين را شنيدند دلريش شده، بر وي دندانهاي خود را فشردند. 55 امّا او از روحالقدس پر بوده، بهسوي آسمان نگريست و جلال خدا را ديد و عيسي را بدست راست خدا ايستاده و گفت: 56 «اينك آسمان را گشاده، و پسر انسان را به دست راست خدا ايستاده ميبينم.» 57 آنگاه به آواز بلند فرياد بركشيدند و گوشهاي خود را گرفته، به يكدل بر او حمله كردند، 58 و از شهر بيرون كشيده، سنگسارش كردند. و شاهدان، جامههاي خود را نزد پايهاي جواني كه سولُسْ نام داشت گذاردند. 59 و چون استيفان را سنگسار ميكردند، او دعا نموده، گفت: «اي عيسي خداوند، روح مرا بپذير.» 60 پس زانو زده، به آواز بلند ندا در داد كه «خداوندا اين گناه را بر اينها مگير.» اين را گفت و خوابيد.
ترجمه هزاره نو
موعظه استيفان ، نخستين شهيد مسيحيت
آنگاه كاهن اعظم از استيفان پرسيد: «آيا اين تهمت ها صحت دارد؟»
2 استيفان به تفصيل جواب داده ، گفت : «اي برادران و پدران گوش دهيد. خداي پرشكوه و جلال ، در بين النهرين به جد ما ابراهيم ظاهر شد، پيش از آنكه او به حران كوچ كند. 3 خدا به او فرمود: از وطن خود بيرون بيا و با اقوام و بستگانت وداع كن و عازم سرزميني شو كه به تو نشان خواهم داد.
4 «پس ابراهيم از سرزمين كلدانيان بيرون آمد و به حران رفت و تا مرگ پدرش در آنجا ماند. سپس خدا او را به اينجا آورد كه امروز سرزمين اسرائيل است . 5 ولي در آن روز حتي يك وجب از اين زمين را به او نداد. اما به او قول داد كه سرانجام تمام اين سرزمين از آن او و نسل او خواهد شد، و اين درحالي بود كه ابراهيم هنوز صاحب فرزندي نشده بود. 6 از طرف ديگر، خدا به ابراهيم فرمود فرزندان او از آنجا خارج شده ، در سرزميني بيگانه چهارصد سال اسير و معذب خواهند بود. 7 و خداوند فرمود: من آن قومي را كه ايشان را اسير سازد، مجازات خواهم نمود و بعد قوم خود را به اين سرزمين باز خواهم آورد تا مرا عبادت كنند.
8 «در آن هنگام ، خدا آئين ختنه را نيز به ابراهيم داد تا نشان عهد و پيمان بين خدا و قوم ابراهيم باشد. پس اسحاق ، پسر ابراهيم ، وقتي هشت روزه بود، ختنه شد. اسحاق پدر يعقوب بود و يعقوب صاحب دوازده پسر شد كه هر كدام سرسلسله يكي از قبيله هاي بني اسرائيل شدند. 9 فرزندان يعقوب به يوسف حسد بردند و او را فروختند تا در مصر غلام شود. ولي خدا با يوسف بود، 10 و او را از تمام غمها و رنجهايش آزاد كرد و مورد لطف فرعون ، پادشاه مصر قرار داد. خدا به يوسف حكمت فوق العاده اي عطا كرد، تا آنجا كه فرعون او را نخست وزير مصر و وزير دربار خود ساخت .
11 «آنگاه در مصر و كنعان قحطي شد بطوري كه اجداد ما آنچه داشتند از دست دادند. وقتي خوراكشان تمام شد، 12 يعقوب شنيد كه در مصر هنوز غله پيدا مي شود؛ پس پسران خود را فرستاد تا غله بخرند. 13 بار دوم كه به مصر رفتند، يوسف خود را به برادرانش شناسانيد، سپس ايشان را بحضور فرعون معرفي كرد. 14 پس از آن ، يوسف پدر خود يعقوب و خانواده برادرانش را به مصر آورد كه جمعاً هفتاد و پنج نفر بودند. 15 به اين ترتيب ، يعقوب و همه پسرانش به مصر رفتند و عاقبت در همانجا نيز فوت شدند، 16 و جنازه هاي ايشان را به شكيم بردند و در آرامگاهي كه ابراهيم از پسران حمور، پدر شكيم ، خريده بود، به خاك سپردند.
17و18 «كم كم زمان تحقق وعده خدا به ابراهيم در مورد آزادي فرزندان او از مصر نزديك مي شد و تعداد ايشان نيز در مصر بسرعت فزوني مي يافت . ولي در همين زمان پادشاهي به قدرت رسيد كه اهميتي براي يوسف و خدمات بزرگ او قائل نبود. 19 اين پادشاه دشمن نژاد ما بود و والدين را مجبور مي كردفرزندان خود را در بيابان بحال خود بگذارند تا بميرند.
20 «در همان وقت موسي بدنيا آمد. او طفلي بسيار زيبا بود. پدر و مادرش سه ماه او را در خانه پنهان كردند. 21 در آخر وقتي نتوانستند بيش از آن او را پنهان كنند، مجبور شدند موسي را به رودخانه بيندازند. دختر پادشاه مصر او را يافت و به فرزندي پذيرفت . 22 موسي تمام علوم و حكمت مصر را فرا گرفت تا جايي كه شاهزاده اي با نفوذ و ناطقي برجسته شد.
23 «وقتي موسي چهل ساله شد، روزي به فكرش رسيد كه ديداري از برادران اسرائيلي خود بعمل آورد. 24 در اين بازديد يك مصري را ديد كه به يك اسرائيلي ظلم مي كرد. پس موسي آن مصري را كشت . 25 موسي تصور مي كرد برادران اسرائيلي او فهميده اند كه خدا او را به كمك ايشان فرستاده است . ولي ايشان به هيچ وجه به اين موضوع پي نبرده بودند.
26 «روز بعد، باز به ديدن آنان رفت . اين بار ديد كه دو اسرائيلي با هم دعوا مي كنند. پس سعي كرد ايشان را با هم آشتي دهد و گفت : عزيزان ، شما با هم برادر هستيد و نبايد اينچنين با يكديگر منازعه كنيد! اين كار اشتباهي است !
27 «ولي شخصي كه مقصر بود به موسي گفت : چه كسـي تو را حاكم و داور ما ساخته است ؟ 28 آيا خيال داري مرا نيز بكشي ، همانطور كه ديروز آن مصري را كشتي ؟
29 «وقتي موسي اين را شنيد، ترسيد و به سرزمين مِديان گريخت و در آنجا ازدواج كرد و صاحب دو پسر شد.
30 «چهل سال بعد، روزي در بيابان نزديك كوه سينا، فرشته اي در بوته اي شعله ور به او ظاهر شد. 31 موسي با ديدن اين منظره ، تعجب كرد و دويد تا آن را از نزديك ببيند. اما ناگهان صداي خداوند به گوش او رسيد كه مي گفت : 32 من خداي اجداد تو هستم ، خداي ابراهيم ، اسحاق ، و يعقوب .
«موسي از ترس لرزيد و ديگر جرأت نكرد به بوته نگاه كند. 33 خداوند به او فرمود: كفشهايت را از پاي درآور، زيرا زميني كه بر آن ايستاده اي مقدس است . 34 من غم و اندوه قوم خود را در مصر ديده ام و ناله هاي ايشان را شنيده ام و آمده ام تا نجاتشان دهم . پس بيا تو را به مصر بفرستم .
35 «به اين ترتيب ، خدا همان كسي را به مصر بازگرداند كه قوم اسرائيل او را رد كرده و به او گفته بودند: چه كسي تو را حاكم و داور ما ساخته است ؟ خدا توسط فرشته اي كه در بوتة آتش ظاهر شد موسي را فرستاد تا هم حاكم ايشان باشد و هم نجات دهنده ايشان . 36 موسي با معجزات بسيار قوم اسرائيل را از مصر بيرون آورد، از درياي سرخ عبور داد و چهل سال ايشان را در بيابان هدايت كرد.
37 «همين موسي به قوم اسرائيل گفت : خدا از ميان برادران شما، پيامبري مانند من برايتان خواهد فرستاد.
38 «موسي در بيابان با جماعت قوم خدا بود. او واسطه اي بود بين قوم اسرائيل و آن فرشته اي كه كلمات حياتبخش را در كوه سينا به او داد تا آنها را به ما برساند. 39 ولي اجداد ما نخواستند مطيع موسي شوند. آنها او را رد كردند و خواستند كه به مصر باز گردند. 40 ايشان به هارون گفتند: براي ما بتهايي بساز كه خدايان ما باشند و ما را به مصر بازگردانند، زيرا نمي دانيم بر سر اين موسي كه ما را از مصر بيرون آورد، چه آمده است !
41 «پس بتي به شكل گوساله ساختند و برايش قرباني كردند و به افتخار آنچه ساخته بودند، جشن گرفتند. 42 از اينرو خدا از آنان بيزار شد و ايشان را بحال خود گذاشت تا آفتاب ، ماه و ستارگان را عبادت كنند! در كتاب عاموس نبي ، خداوند مي فرمايد: اي قوم اسرائيل ، در آن چهل سالي كه در بيابان سرگردان بوديد، آيا براي من قرباني كرديد؟ 43 نه ، عشق و علاقه واقعي شما به بتهايتان بود، يعني به بت ملوك ، بت رِفان و تمام آن بتهايي كه با دست خود ساخته بوديد. پس من نيز شما را به آنسوي بابل تبعيد خواهم كرد.
44 «اجداد ما در بيابان خيمه عبادت را حمل مي كردند. در آن خيمه ، دو لوح سنگي بود كه روي آنها ده فرمان خدا نوشته شده بود. اين خيمه عبادت ،درست مطابق آن نقشه اي ساخته شده بود كه فرشته خدا به موسي نشان داده بود. 45 سالها بعد، وقتي يوشع در سرزمين موعود، با اقوام بت پرست مي جنگيد، اين خيمه را به آنجا آورد. قوم اسرائيل نيز تا زمان داود پادشاه ، در آن عبادت مي كردند.
46 «خدا نسبت به داود عنايت خاصي داشت . داود نيز از خداوند درخواست كرد تا اين افتخار نصيب او شود كه براي خداي يعقوب عبادتگاه ثابتـي بنا كند. 47 ولي درواقع سليمان بود كه خانه خدا را ساخت . 48و49 باوجود اين ، خدا در جايي منزل نمي كند كه بدست انسان ساخته شده باشد، چون بوسيله پيامبران خود فرموده : آسمان ، تخت من و زمين كرسي زير پاي من است . چه نوع خانه اي شما مي توانيد براي من بسازيد؟ آيا من در اين خانه ها منزل مي كنم ؟ 50 مگر من خود، آسمان و زمين را نيافريده ام ؟
51 «اي خدانشناسان ، اي ياغيان ! تا كي مي خواهيد مانند اجدادتان با روح القدس مقاومت كنيد؟ 52 كدام پيامبري است كه اجداد شما او را شكنجه و آزار نداده باشند، پيامبراني كه آمدن آن مرد عادل يعني مسيح را پيشگويي مي كردند؟ و سرانجام مسيح را نيز گرفتيد و كشتيد! 53 بلي ، شما عمداً با خدا و احكام او مخالفت مي كنيد با اينكه اين احكام را فرشتگان خدا به دست شما سپردند.»
54 سران قوم يهود از اين سخنان سخت برآشفتند و بشدت خشمگين شدند. 55 ولي استيفان پر از روح القدس بسوي آسمان خيره شد و جلال خدا را ديد و همچنين عيسي را كه در دست راست خدا ايستاده بود. 56 پس به ايشان گفت : «نگاه كنيد! من آسمان را مي بينم كه باز شده است و مسيح را مي بينم كه در دست راست خدا ايستاده است !»
57 حضار كه ديگر طاقت نداشتند، گوشهاي خود را گرفتند و تا توانستند فرياد زدند و بر سر استيفان ريختند، 58 و كشان كشان او را از شهر بيرون بردند تا سنگسارش كنند. كساني كه عليه استيفان رسماً شهادت دادند با آناني كه او را سنگسار كردند، عباهاي خود را از تن درآوردند و پيش پاي جواني گذاشتند به نام پولُس .
راهنما
اعمال رسولان 7 . شهادت استيفان
او در مقابل همان شورايي قرار داشت كه قبلاً حكم مصلوب شدن عيسي را صادر كرده بود و اخيراً به متوقف ساختن موعظههاي رسولان مبادرت ورزيده بود (4 : 18). اين در واقع همان شورايي بود كه هنوز حنانيا و قيافا جزو سران آن بودند (6:4).
سخنان استيفان در شورا، عمدتاً شامل بازگو كردن تاريخ عهدعتيق بود كه با مصلوب ساختن عيسي به اوج خود ميرسيد (7: 51 - 53). چهرة او هنگام صحبت، همانند چهرة فرشته ميدرخشيد (15:6). آنها همچون درندگان وحشي به او هجوم بردند. همانطور كه سنگها بسوي او پرتاب ميشد، او به آسمان چشم دوخته بود و در حاليكه عيسي را ايستاده بدست راست خدا ميديد، جلال الهي را مشاهده ميكرد. گويا كه آسمان دستهاي خود را بسوي او دراز كرده بود. مرگ او همچون مرگ عيسي بود. استيفان نيز عاري از هر گونه روحية تنفر نسبت به قاتلينش، از خداوند خواست كه از گناهان ايشان بگذرد.
«جواني كه سولس نام داشت»، 7 : 58