22 نبوت میکایا بضد اخاب؛ مرگ اخاب؛ یهوشافاط و اخزیا

ترجمه قدیمی گویا

ترجمه قدیمی(کتاب اول پادشاهان)


نبوت‌ ميكايا بضد اخاب‌
و سه‌ سال‌ گذشت‌ كه‌ در ميان‌ اَرام‌ و اسرائيل‌ جنگ‌ نبود. 2 و در سال‌ سوم‌، يَهُوْشافاط‌، پادشاه‌ يهودا نزد پادشاه‌ اسرائيل‌ فرود آمد. 3 و پادشاه‌ اسرائيل‌ به‌ خادمان‌ خود گفت‌: «آيا نمي‌دانيد كه‌ راموت‌ جِلْعاد از آن‌ ماست‌ و ما از گرفتنش‌ از دست‌ پادشاه‌ اَرام‌ غافل‌ مي‌باشيم‌؟» 4 پس‌ به‌ يَهُوْشافاط‌ گفت‌: «آيا همراه‌ من‌ به‌ راموت‌ جِلْعاد براي‌ جنگ‌ خواهي‌ آمد؟» و يَهُوْشافاط‌ پادشاه‌ اسرائيل‌ را جواب‌ داد كه‌ «من‌، چون‌ تو و قوم‌ من‌، چون‌ قوم‌ تو و سواران‌ من‌، چون‌ سواران‌ تو مي‌باشند.»
5 و يَهُوْشافاط‌ به‌ پادشاه‌ اسرائيل‌ گفت‌: «تمنّا اينكه‌ امروز از كلام‌ خداوند مسألت‌ نمايي‌.» 6 و پادشاه‌ اسرائيل‌ به‌ قدر چهارصد نفر از انبيا جمع‌ كرده‌، به‌ ايشان‌ گفت‌: «آيا به‌ راموت‌ جِلْعاد براي‌ جنگ‌ بروم‌ يا باز ايستم‌؟» ايشان‌ گفتند: «برآي‌ و خداوند آن‌ را به‌ دست‌ پادشاه‌ تسليم‌ خواهد نمود.» 7 اما يَهُوْشافاط‌ گفت‌: «آيا در اينجا غير از اينها نبي‌ خداوند نيست‌ تا از او سؤال‌ نماييم‌؟» 8 و پادشاه‌ اسرائيل‌ به‌ يَهُوْشافاط‌ گفت‌: «يك‌ مرد ديگر، يعني‌ مْيكايا ابن‌ يِمْلَه‌ هست‌ كه‌ به‌ واسطه‌ اواز خداوند مسألت‌ توان‌ كرد. ليكن‌ من‌ از او نفرت‌ دارم‌ زيرا كه‌ دربارة‌ من‌ به‌ نيكويي‌ نبوت‌ نمي‌كند، بلكه‌ به‌ بدي‌.» و يَهُوْشافاط‌ گفت‌: «پادشاه‌ چنين‌ نگويد.» 9 پس‌ پادشاه‌ اسرائيل‌ يكي‌ از خواجه‌ سرايان‌ خود را خوانده‌، گفت‌: «مْيكايا ابن‌ يِمْلَه‌ را به‌ زودي‌ حاضر كن‌.» 10 و پادشاه‌ اسرائيل‌ و يَهُوْشافاط‌، پادشاه‌ يهودا، هر يكي‌ لباس‌ خود را پوشيده‌، بر كرسي‌ خود در جاي‌ وسيع‌، نزد دهنة‌ دروازة‌ سامره‌ نشسته‌ بودند، و جميع‌ انبيا به‌ حضور ايشان‌ نبوّت‌ مي‌كردند. 11 و صِدْقيا ابن‌ كَنَعْنَه‌ شاخهاي‌ آهنين‌ براي‌ خود ساخته‌، گفت‌: « خداوند چنين‌ مي‌گويد: اَراميان‌ را به‌ اينها خواهي‌ زد تا تلف‌ شوند.» 12 و جميع‌ انبيا نبوت‌ كرده‌، چنين‌ مي‌گفتند: «به‌ راموت‌ جِلْعاد برآي‌ و فيروز شو زيرا خداوند آن‌ را به‌ دست‌ پادشاه‌ تسليم‌ خواهد نمود.»
13 و قاصدي‌ كه‌ براي‌ طلبيدن‌ ميكايا رفته‌ بود، او را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «اينك‌ انبيا به‌ يك‌ زبان‌ دربارة‌ پادشاه‌ نيكو مي‌گويند. پس‌ كلام‌ تو مثل‌ كلام‌ يكي‌ از ايشان‌ باشد و سخني‌ نيكو بگو.» 14 ميكايا گفت‌: «به‌ حيات‌ خداوند قسم‌ كه‌ هر آنچه‌ خداوند به‌ من‌ بگويد همان‌ را خواهم‌ گفت‌.»
15 پس‌ چون‌ نزد پادشاه‌ رسيد، پادشاه‌ وي‌ را گفت‌: «اي‌ ميكايا، آيا به‌ راموت‌ جِلْعاد براي‌ جنگ‌ برويم‌ يا باز ايستيم‌.» او در جواب‌ وي‌ گفت‌: «برآي‌ و فيروز شو. و خداوند آن‌ را به‌ دست‌ پادشاه‌ تسليم‌ خواهد كرد.» 16 پادشاه‌ وي‌ را گفت‌: «چند مرتبه‌ تو را قسم‌ بدهم‌ كه‌ به‌ اسم‌ يَهُوَه‌، غير از آنچه‌ راست‌ است‌ به‌ من‌ نگويي‌؟» 17 او گفت‌: «تمامي‌ اسرائيل‌ را مثل‌ گله‌اي‌ كه‌ شبان‌ ندارد بر كوهها پراكنده‌ ديدم‌ و خداوند گفت‌: اينها صاحب‌ ندارند، پس‌ هر كس‌ به‌ سلامتي‌ به‌ خانة‌ خود برگردد.» 18 و پادشاه‌ اسرائيل‌ به‌ يَهُوْشافاط‌ گفت‌: «آيا تو را نگفتم‌ كه‌ دربارة‌ من‌ به‌ نيكويي‌ نبوت‌ نمي‌كند بلكه‌ به‌ بدي‌؟»
19 او گفت‌: «پس‌ كلام‌ خداوند را بشنو: من‌ خداوند را بر كرسي‌ خود نشسته‌ ديدم‌ و تمامي‌ لشكر آسمان‌ نزد وي‌ به‌ طرف‌ راست‌ و چپ‌ ايستاده‌ بودند. 20 و خداوند گفت‌: كيست‌ كه‌ اَخاب‌ را اغوا نمايد تا به‌ راموت‌ جِلْعاد برآمده‌، بيفتد. و يكي‌ به‌ اينطور سخن‌ راند و ديگري‌ به‌ آنطور تكلم‌ نمود. 21 و آن‌ روح‌ (پليد) بيرون‌ آمده‌، به‌ حضور خداوند بايستاد و گفت‌: من‌ او را اغوا مي‌كنم‌. 22 و خداوند وي‌ را گفت‌: به‌ چه‌ چيز؟ او جواب‌ داد كه‌ من‌ بيرون‌ مي‌روم‌ و در دهان‌ جميع‌ انبيايش‌ روح‌ كاذب‌ خواهم‌ بود. او گفت‌: وي‌ را اغوا خواهي‌ كرد و خواهي‌ توانست‌. پس‌ برو و چنين‌ بكن‌. 23 پس‌ الا´ن‌ خداوند روحي‌ كاذب‌ در دهان‌ جميع‌ اين‌ انبياي‌ تو گذاشته‌ است‌ و خداوند دربارة‌ تو سخن‌ بد گفته‌ است‌.»
24 آنگاه‌ صدقيا ابن‌ كَنَعْنَه‌ نزديك‌ آمده‌، به‌ رخسار ميكايا زد و گفت‌: «روح‌ خداوند به‌ كدام‌ راه‌ از نزد من‌ به‌ سوي‌ تو رفت‌ تا به‌ تو سخن‌ گويد؟» 25 ميكايا جواب‌ داد: «اينك‌ در روزي‌ كه‌ به‌ حُجره‌ اندروني‌ داخل‌ شده‌، خود را پنهان‌ كني‌، آن‌ را خواهي‌ ديد.» 26 و پادشاه‌ اسرائيل‌ گفت‌: «ميكايا را بگير و او را نزد آمون‌، حاكم‌ شهر و يوآش‌، پسر پادشاه‌ ببر. 27 و بگو پادشاه‌ چنين‌ مي‌فرمايد: اين‌ شخص‌ را در زندان‌ بيندازيد و او را به‌ نان‌ تنگي‌ و آب‌ تنگي‌ بپروريد تا من‌ به‌سلامتي‌ برگردم‌.» 28 ميكايا گفت‌: «اگر في‌الواقع‌ به‌ سلامتي‌ مراجعت‌ كني‌، خداوند به‌ من‌ تكلم‌ ننموده‌ است‌.» و گفت‌: «اي‌ قوم‌ جميعاً بشنويد.»
مرگ‌ اخاب‌
29 و پادشاه‌ اسرائيل‌ و يَهُوْشافاط‌، پادشاه‌ يهودا به‌ راموت‌ جِلْعاد برآمدند. 30 و پادشاه‌ اسرائيل‌ به‌ يَهُوشافاط‌ گفت‌: «من‌ خود را مُتِنَكِّر ساخته‌، به‌ جنگ‌ مي‌روم‌ و تو لباس‌ خود را بپوش‌.» پس‌ پادشاه‌ اسرائيل‌ خود را مُتِنَكِر ساخته‌، به‌ جنگ‌ رفت‌. 31 و پادشاه‌ اَرام‌ سي‌ و دو سردار ارابه‌هاي‌ خود را امر كرده‌، گفت‌: «نه‌ با كوچك‌ و نه‌ با بزرگ‌، بلكه‌ با پادشاه‌ اسرائيل‌ فقط‌ جنگ‌ نماييد.» 32 و چون‌ سرداران‌ ارابه‌ها يَهُوْشافاط‌ را ديدند، گفتند: «يقيناً اين‌ پادشاه‌ اسرائيل‌ است‌.» پس‌ برگشتند تا با او جنگ‌ نمايند و يَهُوْشافاط‌ فرياد برآورد. 33 و چون‌ سرداران‌ ارابه‌ها ديدند كه‌ او پادشاه‌ اسرائيل‌ نيست‌، از تعاقب‌ او برگشتند. 34 اما كسي‌ كمان‌ خود را بدون‌ غرض‌ كشيده‌، پادشاه‌ اسرائيل‌ را ميان‌ وصله‌هاي‌ زره‌ زد، و او به‌ ارابه‌ران‌ خود گفت‌: «دست‌ خود را بگردان‌ و مرا از لشكر بيرون‌ ببر زيرا كه‌ مجروح‌ شدم‌.» 35 و در آن‌ روز جنگ‌ سخت‌ شد و پادشاه‌ را در ارابه‌اش‌ به‌ مقابل‌ اَراميان‌ برپا مي‌داشتند؛ و وقت‌ غروب‌ مرد و خون‌ زخمش‌ به‌ ميان‌ ارابه‌ ريخت‌. 36 و هنگام‌ غروب‌ آفتاب‌ در لشكر ندا در داده‌، گفتند: «هر كس‌ به‌ شهر خود و هر كس‌ به‌ ولايت‌ خويش‌ برگردد.» 37 و پادشاه‌ مرد و او را به‌ سامره‌ آوردند و پادشاه‌ را در سامره‌ دفن‌ كردند. 38 و ارابه‌ را در بركة‌ سامره‌ شستند و سگان‌ خونش‌ را ليسيدند و اسلحة‌ او را شستند، برحسب‌ كلامي‌ كه‌ خداوند گفته‌ بود. 39 و بقية‌ وقايع‌ اَخاب‌ و هر چه‌ او كرد و خانة‌ عاجي‌ كه‌ ساخت‌ و تمامي‌ شهرهايي‌ كه‌ بنا كـرد، آيا در كتاب‌ تواريـخ‌ ايّام‌ پادشاهـان‌ اسرائيل‌ مكتوب‌ نيست‌. 40 پس‌ اَخاب‌ با اجداد خود خوابيد و پسرش‌، اخزيا به‌ جايش‌ سلطنت‌ نمود.
يهوشافاط‌، پادشاه‌ يهودا
41 و يَهُوْشافاط‌ بن‌ آسا در سال‌ چهارم‌ اَخاب‌ ، پادشاه‌ اسرائيل‌ بر يهودا پادشاه‌ شد. 42 و يَهُوْشافاط‌ سي‌ و پنج‌ ساله‌ بود كه‌ آغاز سلطنت‌ نمود و بيست‌ و پنج‌ سال‌ در اورشليم‌ سلطنت‌ كرد و اسم‌ مادرش‌ عَزُوبَه‌ دختر شِلْحي‌، بود. 43 و در تمامي‌ طريقهاي‌ پدرش‌، آسا سلوك‌ نموده‌، از آنها تجاوز نمي‌نمود و آنچه‌ در نظر خداوند راست‌ بود، بجا مي‌آورد، مگر اينكه‌ مكانهاي‌ بلند برداشته‌ نشد و قوم‌ در مكانهاي‌ بلند قرباني‌ همي‌ گذرانيدند و بخور همي‌ سوزانيدند. 44 و يَهُوْشافاط‌ با پادشاه‌ اسرائيل‌ صلح‌ كرد.
45 و بقية‌ وقايع‌ يَهُوْشافاط‌ و تهوّري‌ كه‌ نمود و جنگهايي‌ كه‌ كرد، آيا در كتابِ تواريخِ ايّامِ پادشاهانِ يهودا مكتوب‌ نيست‌؟ 46 و بقية‌ الواطي‌كه‌ از ايّام‌ پدرش‌، آسا باقي‌ مانده‌ بودند، آنها را از زمين‌ نابود ساخت‌.
47 و در اَدُوم‌، پادشاهي‌ نبود، ليكن‌ وكيلي‌ پادشاهي‌ مي‌كرد. 48 و يَهُوْشافاط‌ كشتيهاي‌ ترشيشي‌ ساخت‌ تا به‌ جهت‌ آوردن‌ طلا به‌ اُوفير بروند، اما نرفتند زيرا كشتيها در عِصْيُون‌ جابَر شكست‌. 49 آنگاه‌ اَخَزْيا ابن‌ اَخاب‌ به‌ يَهُوْشافاط‌ گفت‌: «بگذار كه‌ بندگان‌ من‌ با بندگان‌ تو در كشتيها بروند.» اما يَهُوْشافاط‌ قبول‌ نكرد. 50 و يَهُوْشافاط‌ با اجداد خود خوابيد و با اجدادش‌ در شهر پدرش‌، داود دفن‌ شد و پسرش‌، يَهُورام‌ در جايش‌ سلطنت‌ نمود.
اخزيا، پادشاه‌ اسرائيل‌
51 و اَخَزْيا ابن‌ اَخاب‌ در سال‌ هفدهمِ يَهُوْشافاط‌، پادشاه‌ يهودا بر اسرائيل‌ در سامره‌ پادشاه‌ شد، و دو سال‌ بر اسرائيل‌ پادشاهي‌ نمود. 52 و آنچه‌ درنظر خداوند ناپسند بود، بجا مي‌آورد و به‌ طريق‌ پدرش‌ و طريق‌ مادرش‌ و طريق‌ يَرُبْعام‌ بن‌ نَباط‌ كه‌ اسرائيل‌ را مرتكب‌ گناه‌ ساخته‌ بود، سلوك‌ مي‌نمود. 53 و بعل‌ را خدمت‌ نموده‌، او را عبادت‌ كرد و بر حسب‌ هر چه‌ پدرش‌ عمل‌ نموده‌ بود، خشم‌ يَهُوَه‌ خداي‌ اسرائيل‌ را به‌ هيجان‌ آورد.
ترجمه تفسیری

ميكاياي‌ نبي‌ عليه‌ اخاب‌ پيشگويي‌ مي‌كند
(2 تواريخ‌ 18:2-27)
در آن‌ زمان‌، ميان‌ سوريه‌ و اسرائيل‌ سه‌ سال‌ تمام‌ صلح‌ برقرار بود. 2 اما در سال‌ سوم‌، يهوشافاط‌، پادشاه‌ يهودا به‌ ديدار اخاب‌، پادشاه‌ اسرائيل‌ رفت‌. 3 اخاب‌ به‌ درباريان‌ خود گفت‌: «ما تا به‌ حال‌ براي‌ پس‌ گرفتن‌ شهر راموت‌ جلعاد از دست‌ سوري‌ ها غافل‌ مانده‌ايـم‌. اين‌ شـهر به‌ مـا تعـلق‌ دارد.»
4 آنگاه‌ اخاب‌ از يهوشافاط‌ خواست‌ كه‌ در حمله‌ به‌ راموت‌ جلعاد به‌ او كمك‌ كند.
يهـوشافاط‌ گفت‌: «هر چه‌ دارم‌ مال‌ توست‌. قوم‌ من‌ قـوم‌ توست‌. همه‌ سوارانم‌ در خدمت‌ تو مـي‌باشند. 5 ولـي‌ بگذار اول‌ با خداوند مشورت‌ كنيم‌.»
6 پس‌ اخاب‌ پادشاه‌، چهار صد نفر از انبيا را احضار كرد و از ايشان‌ پرسيد: «آيا براي‌ تسخير راموت‌ جلعاد به‌ جنگ‌ بروم‌ يا نه‌؟»
همه‌ آنها يكصدا گفتند: «برو، چون‌ خداوند به‌ تو پيروزي‌ خواهد بخشيد.»
7 آنگاه‌ يهوشافاط‌ پرسيد: «آيا غير از اينها نبي‌ ديگري‌ در اينجا نيست‌ تا نظر خداوند را به‌ ما بگويد؟»
8 اخاب‌ جواب‌ داد: «چرا، يكنفر به‌ اسم‌ ميكايا پسر يمله‌ هست‌، كه‌ من‌ از او نفرت‌ دارم‌، چون‌ هميشه‌ براي‌ من‌ چيزهاي‌ بد پيشگويي‌ مي‌كند.»
يهوشافاط‌ گفت‌: «اينطور سخن‌ نگوييد!»
9 پس‌ اخاب‌ پادشاه‌ يكي‌ از افراد دربار خود را صدا زد و به‌ او گفت‌: «برو و ميكايا را هر چه‌ زودتر به‌ اينجا بياور.»
10 در اين‌ هنگام‌ هر دو پادشاه‌ در ميدان‌ خرمنگاه‌، نزديك‌ دروازه‌ شهر سامره‌ با لباسهاي‌ شاهانه‌ بر تختهاي‌ سلطنتي‌ خود نشسته‌ بودند و تمام‌ انبيا در حضور ايشان‌ پيشگويي‌ مي‌كردند. 11 يكي‌ از اين‌ انبيا به‌ نام‌ صدقيا، پسر كنعنه‌، كه‌ شاخهاي‌ آهنين‌ براي‌ خود درست‌ كرده‌ بود گفت‌: «خداوند مي‌فرمايد كه‌ شما با اين‌ شاخها، سوريها را تارومار خواهيد كرد!» 12 ساير انبيا هم‌ با او همصدا شده‌، گفتند: «به‌ راموت‌ جلعاد حمله‌ كن‌، چون‌ خداوند به‌ تو پيروزي‌ خواهد بخشيد.»
13 قاصدي‌ كه‌ بدنبال‌ ميكايا رفته‌ بود، به‌ او گفت‌: «تمام‌ انبيا پيشگويي‌ مي‌كنند كه‌ پادشاه‌ پيروز خواهد شد؛ پس‌ تو نيز چنين‌ پيشگويي‌ كن‌.»
14 ولي‌ ميكايا به‌ او گفت‌: «به‌ خداوند زنده‌ قسم‌، هر چه‌ خداوند بفرمايد، همان‌ را خواهم‌ گفت‌!»
15 وقتي‌ ميكايا به‌ حضور پادشاه‌ رسيد، اخاب‌ از او پرسيد: «اي‌ ميكايا، آيا ما به‌ راموت‌ جلعاد حمله‌ كنيم‌ يا نه‌؟»
ميكايا جواب‌ داد: «البته‌! چرا حمله‌ نكني‌! خداوند تو را پيروز خواهد كرد!»
16 پادشاه‌ به‌ او گفت‌: «چند بار به‌ تو بگويم‌ هر چه‌ خداوند مي‌گويد، همان‌ را به‌ من‌ بگو؟»
17 آنگاه‌ ميكايا به‌ او گفت‌: «تمام‌ قوم‌ اسرائيل‌ را ديدم‌ كه‌ مثل‌ گوسفندان‌ بي‌شبان‌، روي‌ تپه‌ها سرگردانند. خداوند فرمود: اينها صاحب‌ ندارند. به‌ ايشان‌ بگو كه‌ به‌ خانه‌هاي‌ خود برگردند.»
18 اخـاب‌ به‌ يهوشــافاط‌ گفت‌: «بـه‌ تـو نـگفتم‌؟ مــن‌ هـرگـز حـرف‌ خـوب‌ از زبان‌ اين‌ مـرد نشنيده‌ام‌!»
19 بعد ميكايا گفت‌: «به‌ اين‌ پيغام‌ خداوند نيز گوش‌ بده‌! خداوند را ديدم‌ كه‌ بر تخت‌ خود نشسته‌ بود و فرشتگان‌ در حضور او ايستاده‌ بودند. 20 آنگاه‌ خداوند فرمود: چه‌ كسي‌ مي‌تواند اخاب‌ را فريب‌ دهد تا به‌ راموت‌ جلعاد حمله‌ كند و همانجا كشته‌ شود؟ هر يك‌ از فرشتگان‌ نظري‌ دادند. 21 سرانجام‌ روحي‌ جلو آمد و به‌ خداوند گفت‌: من‌ اين‌ كار را مي‌كنم‌! 22 خداوند پرسيد: چگونه‌؟ روح‌ گفت‌: من‌ حرفهاي‌ دروغ‌ در دهان‌ انبيا مي‌گذارم‌ و اخاب‌ را گمراه‌ مي‌كنم‌. خداوند فرمود: تو مي‌تواني‌ او را فريب‌ دهي‌، پس‌ برو و چنين‌ كن‌.»
23 سپس‌ ميكاياي‌ نبي‌ گفت‌: «خداوند روح‌ گمراه‌ كننده‌ در دهان‌ انبياي‌ تو گذاشته‌ است‌ تا به‌ تو دروغ‌ بگويند ولي‌ حقيقت‌ امر اين‌ است‌ كه‌ خداوند مي‌خواهد تو را به‌ مصيبت‌ گرفتار سازد.»
24 در همين‌ موقع‌ صدقيا پسر كنعنه‌، جلو رفت‌ و سيلي‌ محكمي‌ به‌ صورت‌ ميكايا زد و گفت‌: «روح‌ خداوند كي‌ مرا ترك‌ كرد تا بسوي‌ تو آيد و با تو سخن‌ گويد.»
25 ميكايا به‌ او گفت‌: «آن‌ روز كه‌ در اتاقت‌ مخفي‌ شوي‌، جواب‌ اين‌ سؤال‌ را خواهي‌ يافت‌!»
26 آنگاه‌ اخاب‌ پادشاه‌ گفت‌: «ميكايا را بگيريد و پيش‌ آمون‌، فرماندار شهر و يوآش‌ پسرم‌ ببريد. 27 از قول‌ من‌ به‌ ايشان‌ بگوييد كه‌ ميكايا را به‌ زندان‌ بيندازند و جز آب‌ و نان‌ چيزي‌ به‌ او ندهند تا من‌ پيروز بازگردم‌.»
28 ميكايـا به‌ او گفت‌: «اگر تو زنده‌ بازگشتي‌، معلوم‌ مي‌شود من‌ هر چـه‌ به‌ تو گفتم‌، از جانب‌ خداوند نبوده‌ است‌.» بعد رو به‌ حاضـران‌ كـرد و گفت‌: «همه‌ شما شاهد باشيد كه‌ من‌ به‌ پادشاه‌ چه‌ گفتم‌.»

مرگ‌ اخاب‌
(2 تواريخ‌ 18:28-34)
29 با وجود اين‌ هشدارها، اخاب‌، پادشاه‌ اسرائيل‌ و يهوشافاط‌، پادشاه‌ يهودا به‌ راموت‌ جلعاد لشكركشي‌ كردند. 30 اخاب‌ به‌ يهوشافاط‌ گفت‌: «تو لباس‌ شاهانه‌ خود را بپوش‌، ولي‌ من‌ لباس‌ ديگري‌ مي‌پوشم‌ تا كسي‌ مرا نشناسد.» پس‌ اخاب‌ بالباس‌ مبدل‌ بميدان‌ جنگ‌ رفت‌.
31 پادشاه‌ سوريه‌ به‌ فرماندهان‌ سي‌ و دو عرابه‌ خود دستور داده‌ بود كه‌ به‌ ديگران‌ زياد توجه‌ نكنند بلكه‌ فقط‌ با خود اخاب‌ بجنگند. 32و33 پس‌ وقتي‌ آنها يهوشافاط‌ را در لباس‌ شاهانه‌ ديدند گمان‌ كردند كه‌ او همان‌ اخاب‌، پادشاه‌ اسرائيل‌ است‌ و برگشتند تا به‌ او حمله‌ كنند. اما وقتي‌ يهوشافاط‌ فرياد زد، آنها فهميدند كه‌ او اخاب‌ نيست‌ بنابراين‌ از او دور شدند. 34 اما تير يكي‌ از سربازان‌ بطور تصادفي‌ از ميان‌ شكاف‌ زره‌ اخاب‌، به‌ او اصابت‌ كرد. اخاب‌ به‌ عرابه‌ ران‌ خود گفت‌: «مجروح‌ شده‌ام‌. عرابه‌ رابرگردان‌ و مرا از ميدان‌ بيرون‌ ببر.»
35 جنگ‌ به‌ اوج‌ شدت‌ خود رسيده‌ بود و اخاب‌ نيمه‌ جان‌ به‌ كمك‌ عرابه‌ران‌ خود رو به‌ سوريها در عرابه‌ خود ايستاده‌ بود و خون‌ از زخم‌ او به‌ كف‌ عرابه‌ مي‌ريخت‌ تا سرانجـام‌ هنگام‌ غروب‌ جان‌ سپرد. 36و37 آنگاه‌ ندا در داده‌، گفتنــد: «اي‌ سـربازان‌ اسرائيلي‌ به‌ وطن‌ خود برگرديد. پادشاه‌ مرده‌ است‌!» پس‌ جنازه‌ اخاب‌ را به‌ شهر سـامـره‌ بردند و در آنجا به‌ خاك‌ سپـردند. 38 وقتي‌ عرابـه‌ و اسلحه‌ او را در بركه‌ سامره‌ مي‌شستند، سگها آمدند و خون‌ او را ليسيدنـد، درست‌ همانطـور كه‌ خداونـد فـرمـوده‌ بـود.
39 شرح‌ بقيه‌ رويدادهاي‌ سلطنت‌ اخاب‌ و بناي‌ قصر عاج‌ و شهرهايي‌ كه‌ ساخت‌ در كتاب‌ «تاريخ‌ پادشاهان‌ اسرائيل‌» نوشته‌ شده‌ است‌. 40 به‌ اين‌ ترتيب‌ اخاب‌ مرد و پسرش‌ اخزيا بجاي‌ او در اسرائيل‌ به‌ سلطنت‌ رسيد.


يهوشافاط‌، پادشاه‌ يهودا
(2 تواريخ‌ 20:31 - 21:1)
41 يهوشافاط‌ پسر آسا در سال‌ چهارم‌ سلطنت‌ اخاب‌، پادشاه‌ يهـودا شد. 42 يهوشافاط‌ در سـن‌ سي‌ و پنج‌ سالگي‌ بر تخت‌ نشسـت‌ و بيست‌ و پنج‌ سـال‌ در اورشليم‌ سلطنـت‌ كرد. مادرش‌ عزوبـه‌ نام‌ داشـت‌ و دختر شلحي‌ بود. 43 او هـم‌ مثل‌ پدر خود آسا مطابق‌ ميل‌ خداوند عمل‌ مي‌كرد، بجـز در يك‌ مورد و آن‌ اينـكه‌ بتخانه‌هاي‌ روي‌ تپـه‌ها را از بيـن‌ نبرد. پس‌ بني‌اسرائيل‌ همچنان‌ در آنجا قرباني‌ مي‌كردند و بخور مي‌سوزاندند. 44 از اين‌ گذشته‌ يهوشافاط‌ با اخاب‌، پادشاه‌ اسرائيل‌ صلح‌ كرد. 45 شرح‌ بقيه‌ رويـدادهاي‌ سلطنت‌ يهوشافاط‌ و جنگها و فتوحات‌ او در كتـاب‌ «تاريخ‌ پادشاهان‌ يهودا» نوشته‌ شده‌ است‌.
46 او همچنين‌ لواط‌كاران‌ بتخانه‌ها را كه‌ از زمان‌ پدرش‌ آسا هنوز باقي‌ مانده‌ بودند، تمام‌ از بين‌ برد.
47 در آن‌ زمان‌ در ادوم‌ پادشاهي‌ نبود، بلكه‌ فرمانداري‌ كه‌ از طرف‌ يهوشافاط‌ معين‌ مي‌شد در آنجا حكمراني‌ مي‌كرد.
48 يهوشافاط‌ كشتي‌هاي‌ بزرگ‌ ساخت‌ تا براي‌ آوردن‌ طلا به‌ اوفير بروند. ولي‌ اين‌ كشتيها هرگز به‌ مقصد نرسيدند، چون‌ همه‌ آنها در عصيون‌ جابر شكسته‌ شدند. 49 آنگاه‌ اخزياي‌ پادشاه‌، پسر اخاب‌ به‌ يهوشافاط‌ پيشنهاد كرد تا ملاحان‌ او در كشتيها با كاركنان‌ يهوشافاط‌ همكاري‌ كنند، ولي‌ يهوشافاط‌ قبول‌ نكرد.
50 وقتي‌ يهوشافاط‌ مرد، او را در آرامگاه‌ سلطنتي‌ در اورشليم‌، شهر جدش‌ داود، دفن‌ كردند و پسر او يهورام‌ بجاي‌ او به‌ سلطنت‌ رسيد.

اخزيا، پادشاه‌ اسرائيل‌
51 در سال‌ هفدهم‌ سلطنت‌ يهوشافاط‌ پادشاه‌ يهودا، اخزيا پسر اخاب‌ در سامره‌ پادشاه‌ اسرائيل‌ شد و دو سال‌ سلطنت‌ كرد. 52 ولي‌ او نيز مثل‌ يربعام‌ و پدرو مادر خود نسبت‌ به‌ خداوند گناه‌ ورزيد و بني‌اسرائيل‌ را به‌ گناه‌ كشاند. 53 او مانند پدرش‌ به‌عبادت‌ بت‌ بعل‌ پرداخت‌ و به‌ اين‌ وسيله‌ خداوند، خداي‌ اسرائيل‌ را خشمگين‌ نمود.

راهنما
باب‌ 20 ، 21 ، 22 . مرگ‌ اخاب‌
اخاب‌ با كشتن‌ نابوت‌ درواقع‌ مرگ‌ سلطنتش‌ را تصويب‌ كرد و خود او در جنگ‌ با سوريه‌ كشته‌ شد. اين‌ بود سرانجام‌ يك‌ شخصيت‌ خوار و پست‌.

نكتة‌ باستان‌ شناختي‌: اخاب‌
در كتيبه‌اي‌ متعلق‌ به‌ شلمناصر، 850 - 825 ق‌.م‌. از اخاب‌ سخن‌ به‌ ميان‌ آمده‌: «من‌ ... 2000 ارابه‌ و 10000 تن‌ از مردان‌ اخاب‌ پادشاه‌ اسرائيل‌ را ... نابود كردم‌».
«خانة‌ عاج‌ اخآب‌» (22 : 39) : يك‌ هيئت‌ اعزامي‌ از دانشگاه‌ هاروارد، ويرانه‌هاي‌ اين‌ خانه‌ را در سامره‌ كشف‌ كرد. روكش‌ ديوارهاي‌ آن‌ از عاج‌ بود. هزاران‌ قطعه‌ قاب‌، لوحه‌، قفسه‌ و نيمكت‌ كه‌ به‌ دقت‌ و ظرافت‌ حكاكي‌ و گوهرنشان‌ شده‌ بودند، در آنجا يافت‌ شد. همة‌ اينها درست‌ در بالاي‌ ويرانه‌هاي‌ قصر عمري‌ قرار داشت‌.

باب‌ 22 : 41 - 50 . يهوشافاط‌، پادشاه‌ يهودا (به‌ دوم‌ تواريخ‌ 17 مراجعه‌ كنيد).
باب‌ 22 : 51 - 53 . اخزيا، پادشاه‌ اسرائيل‌ (به‌ دوم‌ پادشاهان‌ 1 مراجعه‌ كنيد).
  • مطالعه 1172 مرتبه
  • آخرین تغییرات در %ق ظ, %09 %514 %1394 %11:%بهمن
مطالب بیشتر از همین گروه 21 تاکستان نابوت »