19 بازگشت داود به اورشلیم

ترجمه قدیمی گویا

ترجمه قدیمی(کتاب دوم سموئیل)



و به‌ يوآب‌ خبر دادند كه‌ اينك‌ پادشاه گريه‌ مي‌كند و براي‌ اَبْشالوم‌ ماتم‌ گرفته‌ است‌. 2 و در آن‌ روز براي‌ تمامي‌ قوم‌ ظفر به‌ ماتم‌ مبدل‌ گشت‌، زيرا قوم‌ در آن‌ روز شنيدند كه‌ پادشاه‌ براي‌ پسرش‌ غمگين‌ است‌. 3 و قوم‌ در آن‌ روز دزدانه‌ به‌ شهر داخل‌ شدند، مثل‌ كساني‌ كه‌ از جنگ‌ فرار كرده‌، از روي‌ خجالت‌ دزدانه‌ مي‌آيند. 4 و پادشاه‌ روي‌ خود را پوشانيد و پادشاه‌ به‌ آواز بلند صدا زد كه‌ «اي‌ پسرم‌ اَبْشالوم‌! اي‌ اَبْشالوم‌! پسرم‌! اي‌ پسر من‌!» 5 پس‌ يوآب‌ نزد پادشاه‌ به‌ خانه‌ درآمده‌، گفت‌: «امروز روي‌ تمامي‌ بندگان‌ خود را شرمنده‌ ساختي‌ كه‌ جان‌ تو و جان‌ پسرانت‌ و دخترانت‌ و جان‌ زنانت‌ و جان‌ متعه‌هايت‌ را امروز نجات‌ دادند. 6 چونكه‌ دشمنان‌ خود را دوست‌ داشتي‌ و محبّان‌ خويش‌ را بغض‌ نمودي‌، زيرا كه‌ امروز ظاهر ساختي‌ كه‌ سرداران‌ و خادمان‌ نزد تو هيچند و امروز فهميدم‌ كه‌ اگر اَبْشالوم‌ زنده‌ مي‌ماند و جميع‌ ما امروز مي‌مرديم‌، آنگاه‌ در نظر تو پسند مي‌آمد. 7 و الا´ن‌ برخاسته‌، بيرون‌ بيا و به‌ بندگان‌ خود سخنان‌ دل‌آويز بگو، زيرا به‌ خداوند قسم‌ مي‌خورم‌ كه‌ اگر بيرون‌ نيايي‌، امشب‌ براي‌ تو كسي‌ نخواهد ماند، و اين‌ بلا براي‌ تو بدتر خواهد بود از همة‌ بلايايي‌ كه‌ از طفوليّتت‌ تا اين‌ وقت‌ به‌ تو رسيده‌ است‌.» 8 پس‌ پادشاه‌ برخاست‌ و نزد دروازه‌ بنشست‌ و تمامي‌ قوم‌ را خبر داده‌، گفتندكه‌ «اينك‌ پادشاه‌ نزد دروازه‌ نشسته‌ است‌.» و تمامي‌ قوم‌ به‌ حضور پادشاه‌ آمدند.
بازگشت‌ داود به‌ اورشليم‌
و اسرائيليان‌، هر كس‌ به‌ خيمة‌ خود فرار كرده‌ بودند. 9 و جميع‌ قوم‌ در تمامي‌ اسباط‌ اسرائيل‌ منازعه‌ كرده‌، مي‌گفتند كه‌ «پادشاه‌ ما را از دست‌ دشمنان‌ ما رهانيده‌ است‌، و اوست‌ كه‌ ما را از دست‌ فلسطينيان‌ رهايي‌ داده‌، و حال‌ به‌ سبب‌ اَبْشالوم‌ از زمين‌ فرار كرده‌ است‌. 10 و اَبْشالوم‌ كه‌ او را براي‌ خود مسح‌ نموده‌ بوديم‌، در جنگ‌ مرده‌ است‌. پس‌ الا´ن‌ شما چرا در بازآوردن‌ پادشاه‌ تأخير مي‌نماييد؟»
11 و داود پادشاه‌ نزد صادوق‌ و ابياتار كَهَنَه‌ فرستاده‌، گفت‌: «به‌ مشايخ‌ يهودا بگوييد: شما چرا در بازآوردن‌ پادشاه‌ به‌ خانه‌اش‌، آخر همه‌ هستيد، و حال‌ آنكه‌ سخن‌ جميع‌ اسرائيل‌ نزد پادشاه‌ به‌ خانه‌اش‌ رسيده‌ است‌. 12 شما برادران‌ من‌ هستيد و شما استخوانها و گوشت‌ منيد. پس‌ چرا در بازآوردن‌ پادشاه‌، آخر همه‌ مي‌باشيد؟ 13 و به‌ عماسا بگوييد: آيا تو استخوان‌ و گوشت‌ من‌ نيستي‌؟ خدا به‌ من‌ مثل‌ اين‌ بلكه‌ زياده‌ از اين‌ به‌ عمل‌ آورد اگر تو در حضور من‌ در همة‌ اوقات‌ به‌ جاي‌ يوآب‌، سردار لشكر، نباشي‌.» 14 پس‌ دل‌ جميع‌ مردان‌ يهودا را مثل‌ يك‌ شخص‌ مايل‌ گردانيد كه‌ ايشان‌ نزد پادشاه‌ پيغام‌ فرستادند كه‌ «تو و تمامي‌ بندگانت‌ برگرديد.» 15 پس‌ پادشاه‌ برگشته‌، به‌ اُرْدُن‌ رسيد و يهودا به‌ استقبال‌ پادشاه‌ به‌ جلجال‌ آمدند تا پادشاه‌ را از اُرْدُن‌ عبور دهند.
16 و شَمْعي‌ بن‌ جيراي‌ بنياميني‌ كه‌ از بَحوريم‌بود، تعجيل‌ نموده‌، همراه‌ مردان‌ يهودا به‌ استقبال‌ داود پادشاه‌ فرودآمد. 17 و هزار نفر از بنيامينيان‌ و صيبا، خادم‌ خاندان‌ شاؤل‌، با پانزده‌ پسرش‌ و بيست‌ خادمش‌ همراهش‌ بودند، و ايشان‌ پيش‌ پادشاه‌ از اُرْدُن‌ عبور كردند. 18 و معبر را عبور دادند تا خاندان‌ پادشاه‌ عبور كنند، و هر چه‌ در نظرش‌ پسند آيد بجا آورند.
و چون‌ پادشاه‌ از اُرْدُن‌ عبور كرد، شَمْعي‌ ابن‌ جيرا به‌ حضور وي‌ افتاد. 19 و به‌ پادشاه‌ گفت‌: «آقايم‌ گناهي‌ بر من‌ اسناد ندهد و خطايي‌ را كه‌ بنده‌ات‌ در روزي‌ كه‌ آقايم‌ پادشاه‌ از اورشليم‌ بيرون‌ مي‌آمد ورزيد بياد نياورد و پادشاه‌ آن‌ را به‌ دل‌ خود راه‌ ندهد. 20 زيرا كه‌ بندة‌ تو مي‌داند كه‌ گناه‌ كرده‌ام‌ و اينك‌ امروز من‌ از تمامي‌ خاندان‌ يوسف‌، اول‌ آمده‌ام‌ و به‌ استقبال‌ آقايم‌، پادشاه‌، فرود شده‌ام‌.» 21 و ابيشاي‌ ابن‌ صَرُويَه‌ متوجه‌ شده‌، گفت‌: «آيا شَمْعي‌ به‌ سبب‌ اينكه‌ مسيح‌ خداوند را دشنام‌ داده‌ است‌، كشته‌ نشود؟» 22 اما داود گفت‌: «اي‌ پسران‌ صَرُويَه‌، مرا با شما چه‌ كار است‌ كه‌ امروز دشمن‌ من‌ باشيد؟ و آيا امروز كسي‌ در اسرائيل‌ كشته‌ شود؟ و آيا نمي‌دانم‌ كه‌ من‌ امروز بر اسرائيل‌ پادشاه‌ هستم‌؟» 23 پس‌ پادشاه‌ به‌ شَمْعي‌ گفت‌: «نخواهي‌ مرد.» و پادشاه‌ براي‌ وي‌ قسم‌ خورد.
24 و مفيبوشت‌، پسر شاؤل‌، به‌ استقبال‌ پادشاه‌ آمد و از روزي‌ كه‌ پادشاه‌ رفت‌ تا روزي‌ كه‌ به‌ سلامتي‌ برگشت‌ نه‌ پايهاي‌ خود را ساز داده‌، و نه‌ ريش‌ خويش‌ را طراز نموده‌، و نه‌ جامة‌ خود را شسته‌ بود. 25 و چون‌ براي‌ ملاقات‌ پادشاه‌ به‌ اورشليم‌ رسيد، پادشاه‌ وي‌ را گفت‌: «اي‌مفيبوشت‌ چرا با من‌ نيامدي‌؟» 26 او عرض‌ كرد: «اي‌ آقايم‌ پادشاه‌، خادم‌ من‌ مرا فريب‌ داد زيرا بنده‌ات‌ گفت‌ كه‌ الاغ‌ خود را خواهم‌ آراست‌ تا بر آن‌ سوار شده‌، نزد پادشاه‌ بروم‌، چونكه‌ بندة‌ تو لنگ‌ است‌. 27 و او بندة‌ تو را نزد آقايم‌، پادشاه‌، متّهم‌ كرده‌ است‌. ليكن‌ آقايم‌، پادشاه‌، مثل‌ فرشتة‌ خداست‌، پس‌ هر چه‌ در نظرت‌ پسند آيد، به‌ عمل‌ آور. 28 زيرا تمامي‌ خاندان‌ پدرم‌ به‌ حضور آقايم‌، پادشاه‌، مثل‌ مردمان‌ مرده‌ بودند، و بندة‌ خود را در ميان‌ خورندگان‌ سفره‌ات‌ ممتاز گردانيدي‌. پس‌ من‌ ديگر چه‌ حق‌ دارم‌ كه‌ باز نزد پادشاه‌ فرياد نمايم‌؟» 29 پادشاه‌ وي‌ را گفت‌: «چرا ديگر از كارهاي‌ خود سخن‌ مي‌گويي‌؟ گفتم‌ كه‌ تو و صيبا، زمين‌ را تقسيم‌ نماييد.» 30 مفيبوشت‌ به‌ پادشاه‌ عرض‌ كرد: «ني‌، بلكه‌ او همه‌ را بگيرد چونكه‌ آقايم‌، پادشاه‌، به‌ خانة‌ خود به‌ سلامتي‌ برگشته‌ است‌.»
31 و بَرْزِلاّئي‌ جِلْعادي‌ از رُوْجَليم‌ فرود آمد و با پادشاه‌ از اُرْدُن‌ عبور كرد تا او را به‌ آن‌ طرف‌ اُرْدُن‌ مشايعت‌ نمايد. 32 و بَرْزِلاّي‌ مرد بسيار پير هشتاد ساله‌ بود؛ و هنگامي‌ كه‌ پادشاه‌ در مَحَنايم‌ توقف‌ مي‌نمود، او را پرورش‌ مي‌داد زيرا مردي‌ بسيار بزرگ‌ بود. 33 و پادشاه‌ به‌ بَرْزِلاّي‌ گفت‌: «تو همراه‌ من‌ بيا و تو را در اورشليم‌ پرورش‌ خواهم‌ داد.»
34 بَرْزِلاّي‌ به‌ پادشاه‌ عرض‌ كرد: «ايّام‌ سالهاي‌ زندگي‌ من‌ چند است‌ كه‌ با پادشاه‌ به‌ اورشليم‌ بيايم‌؟ 35 من‌ امروز هشتاد ساله‌ هستم‌ و آيا مي‌توانم‌ در ميان‌ نيك‌ و بد تميز بدهم‌ و آيا بندة‌ تو طعم‌ آنچه‌ را كه‌ مي‌خورم‌ و مي‌نوشم‌، توانم‌ دريافت‌؟ يا ديگر آواز مُغَنّيان‌ و مُغَنّيات‌ را توانم‌شنيد؟ پس‌ چرا بنده‌ات‌ ديگر براي‌ آقايم‌ پادشاه‌ بار باشد؟ 36 لهذا بندة‌ تو همراه‌ پادشاه‌ اندكي‌ از اُرْدُن‌ عبور خواهد نمود. و چرا پادشاه‌ مرا چنين‌ مكافات‌ بدهد؟ 37 بگذار كه‌ بنده‌ات‌ برگردد تا در شهر خود نزد قبر پدر و مادر خويش‌ بميرم‌، و اينك‌ بندة‌ تو، كِمْهام‌، همراه‌ آقايم‌ پادشاه‌ برود و آنچه‌ در نظرت‌ پسند آيد با او به‌ عمل‌ آور.»
38 پادشاه‌ گفت‌: «كِمْهام‌ همراه‌ من‌ خواهد آمد و آنچه‌ در نظر تو پسند آيد، با وي‌ به‌ عمل‌ خواهم‌ آورد؛ و هر چه‌ از من‌ خواهش‌ كني‌، براي‌ تو به‌ انجام‌ خواهم‌ رسانيد.» 39 پس‌ تمامي‌ قوم‌ از اُرْدُن‌ عبور كردند و چون‌ پادشاه‌ عبور كرد، پادشاه‌ بَرْزِلاّئي‌ را بوسيد و وي‌ را بركت‌ داد و او به‌ مكان‌ خود برگشت‌. 40 و پادشاه‌ به‌ جلجال‌ رفت‌ و كِمهام‌ همراهش‌ آمد و تمامي‌ قوم‌ يهودا و نصف‌ قوم‌ اسرائيل‌ نيز پادشاه‌ را عبور دادند.
41 و اينك‌ جميع‌ مردان‌ اسرائيل‌ نزد پادشاه‌ آمدند و به‌ پادشاه‌ گفتند: «چرا برادران‌ ما، يعني‌ مردان‌ يهودا، تو را دزديدند و پادشاه‌ و خاندانش‌ را و جميع‌ كسان‌ داود را همراهش‌ از اُرْدُن‌ عبور دادند؟» 42 و جميع‌ مردان‌ يهودا به‌ مردان‌ اسرائيل‌ جواب‌ دادند: «از اين‌ سبب‌ كه‌ پادشاه‌ از خويشان‌ ماست‌؛ پس‌ چرا از اين‌ امر حسد مي‌بريد؟ آيا چيزي‌ از پادشاه‌ خورده‌ايم‌ يا انعامي‌ به‌ ما داده‌ است‌؟» 43 و مردان‌ اسرائيل‌ در جواب‌ مردان‌ يهودا گفتند: «ما را در پادشاه‌ ده‌ حصّه‌ است‌ و حقّ ما در داود از شما بيشتر است‌. پس‌ چرا ما را حقير شمرديد؟ و آيا ما براي‌ بازآوردن‌ پادشاه‌ خود، اول‌ سخن‌ نگفتيم‌؟» اما گفتگوي‌ مردان‌ يهودا از گفتگوي‌ مردان‌ اسرائيل‌ سختتر بود.
ترجمه تفسیری


به يوآب خبر داند که پادشاه براي ابشالوم عزا گرفته است و گريه مي کند.2 وقتي مردم شنيدند که پادشاه براي پسرش غصه دار است, شادي پيروزي بزرگ آن روز ايشان , به غم مبدل شد.3 سربازان مثل نيروي شکست خورده بي سرو صدا و با سرهاي افکنده وارد شهر شدند.
4 پادشاه صورت خود را با دستهايش پوشانده بود و به تلخي مي گريست و مي گفت:« اي پسرم ابشالوم, اي پسرم ابشالوم, اي پسرم! »
5 يوآب به خانة پادشاه رفت و به او گفت:« ما امروز جان تو و زندگي پسران و دختران, زنان و کنيزانت را نجات داديم؛ ولي تو با اين رفتار خود ما را تحقير کردي.6 اينطور که به نظر مي رسد تو کساني را دوست داري که از تو متنفرند و از کساني نفرت داري که دوستت دارند. گويي سرداران و افرادت براي تو هيچ ارزش ندارند. اگر ابشالوم زنده مي ماند و همة ما مي مرديم, تو خوشحال مي شدي.7 حال, بلند شو و بيرون بيا و به سربازانت تبريک بگو. به خداوند زنده قسم اگر چنين نکني, امشب حتي يکي از آنها در اينجا باقي نخواهد ماند, و اين از تمام بلاهايي که تا کنون برايت پيش آمده, بدتر خواهد بود. »
8 پس پادشاه بيرون رفته, کنار دروازة شهر نشست. وقتي افرادش اين را شنيدند, دورش جمع شدند.

داود به اورشليم برمي گردد
در ضمن, تمام سربازان اسرائيلي به خانه هاي خود گريخته بودند.9و10 در سراسر مملکت, اين بحث درگرفته بود که چرا نمي رويم پادشاه خود را که بسبب ابشالوم از مملکت فرار کرده, بازگردانيم؟ او بود که ما را از شر دشمنان فلسطيني نجات داد. ابشالوم هم که بجاي پدرش به پادشاهي انتخاب کرديم, اينک مرده است. پس بياييد داود را بازگردانيم تا دوباره پادشاه ما شود.
11و12داود, صادوق و ابياتار کاهن را فرستاد تا به بزرگان يهودا بگويند:« چرا شما در بازآوردن پادشاه, آخر همه هستيد؟ تمام قوم اسرائيل آمادة حرکتند بجز شما که برادران و قبيله و گوشت و خون من هستيد. »13 در ضمن, به صادوق و ابياتار گفت که به عماسا بگويند:« تو خويشاوند من هستي, پس خدا مرا بکشد اگر تو را بجاي يوآب به فرماندهي سپاه خود نگمارم. »14 پيغام داود تمام قبيله يهودا را خشنود کرد و آنها با دل و جان جواب مثبت داده, براي پادشاه پيغام فرستادند که همراه افرادش پيش آنها بازگردد.
15 پس پادشاه عازم پاييتخت شد. وقتي به رود اردن رسيد تمام مردم يهودا به استقبالش به جلجال آمدند تا او را از رود اردن عبور دهند.16 آنگاه شمعي(پسر جيراي بنياميني)که از بحوريم بود, با عجله همراه مردم يهودا به استقبال داود پادشاه رفت.17 هزار نفر از قبيلة بنيامين و صيبا خدمتگزار خاندان شائول با پانزده پسرش و بيست نوکرش همراه شمعي بودند. آنها قبل از پادشاه به رود اردن رسيدند.18 بعد, از رودخانه گذشتند تا خاندان سلطنتي را به آنطرف رودخانه بياورند و هر چه خواست پادشاه باشد, انجام دهند.
پيش از اينکه پادشاه از رودخانه عبور کند, شمعي در برابر او به خاک افتاد19 و گفت:« اي پادشاه, التماس مي کنم مرا ببخشيد و فراموش کنيد آن رفتار زشتي را که هنگام بيرون آمدنتان از اورشليم, مرتکب شدم.20 چون خودم خوب مي دانم که چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام! به همين دليل هم امروز زودتر از تمام افراد قبيلة يوسف آمده ام تا به پادشاه خوش آمد بگويم. »
21 ابيشاي گفت:« آيا شمعي بسبب اينکه به پادشاه برگزيدة خداوند ناسزا گفت, نبايد کشته شود؟ »
22 داود جواب داد:« چرا در کار من دخالت مي کني؟ چرا مي خواهي دردسر ايجاد کني؟ امروز در اسرائيل منم که سلطنت مي کنم, پس نبايد کسي کشته شود! »
23 سپس رو به شمعي کرد و قسم خورده, گفت:« تو کشته نخواهي شد. »
24و25 در اين بين, مفيبوشت, نوة شائول از اورشليم به استقبال پادشاه آمد. از روزي که پادشاه از پايتخت رفته بود, مفيبوشت پاها و لباسهاي خود را نشسته بود و سر وصورتش را نيز اصلاح نکرده بود. پادشاه از او پرسيد:« اي مفيبوشت, چرا همراه من نيامدي؟ »
26 عرض کرد:« اي پادشاه, صيبا, خادم من, مرا فريب داد. به او گفتم که الاغم را آماده کند تا بتوانم همراه پادشاه بروم, ولي او اين کار را نکرد. چنانکه مي دانيد من لنگ هستم.27 در عوض مرا متهم کرده است به اينکه نخواسته ام همراه شما بيايم. اما من مي دانم شما مثل فرشتة خدا هستيد. پس هر چه مي خواهيد با من بکنيد.
28 « من و همة بستگانم مي بايست به دست پادشاه کشته مي شديم, ولي در عوض به من افتخار داديد بر سر سفره تان خوراک بخورم! پس من چه حق دارم از پادشاه توقع بيشتري داشته باشم؟ »
29 پادشاه گفت:« لازم نيست اين چيزها را بگويي. دستور داده ام تو و صيبا, مِلک شائول را بين خود تقسيم کنيد. »
30 مفيبوشت عرض کرد:« اي آقا, تمام ملک را به او بدهيد. همين که مي بينم پادشاه بسلامت به خانه بازگشته براي من کافي است! »
31و32برزلائي که از داود و سربازان او در طي مدتي که در محنايم بودند پذيراي مي کرد, از روجليم آمد تا پادشاه را تا آنطرف رود اردن مشايعت کند. او پيرمردي هشتاد ساله و بسيار ثروتمند بود.33 پادشاه به او گفت:« همراه من بيا و در اورشليم زندگي کن. من در آنجا از تو نگه داري مي کنم. »
34 برزلائي جواب داد:« مگر از عمرم چقدر باقي است که همراه تو به اورشليم بيايم؟35 الان هشتاد ساله هستم و نمي توانم از چيزي لذت ببرم. خوراک و خواب ديگر برايم مزه اي ندارد. صداي ساز و آواز نيز گوشم را نوازش نمي دهد. بنابراين براي پادشاه باري خواهم بود.36 همين قدر که مي توانم همراه شما به آنطرف رودخانه بيايم, براي من افتخار بزرگي است.37 اجازه دهيد به شهر خود برگردم و در کنار پدر و مادرم دفن بشوم. ولي پسرم کمهام اينجاست؛ اجازه بفرماييد او همراه شما بيايد تا پادشاه هر چه صلاح مي داند در مورد او انجام دهد. »
38 پادشاه قبول کرد و گفت:« بسيار خوب, او را همراه خود مي برم و هر چه تو صلاح بداني براي او مي کنم. آنچه بخواهي براي تو انجام مي دهم. »
39 پس تمام مردم با پادشاه از رود اردن عبور کردند. آنگاه داود برزلائي را بوسيد و برايش دعاي برکت کرد و او به خانه اش بازگشت.40 سپس داود به جلجال رفت و کمهام را نيز با خود برد. تمام قبيلة يهودا و نصف اسرائيل در عبور دادن پادشاه از رودخانه شرکت داشتند.41 ولي مردان اسرائيل به پادشاه شکايت نمودند که چرا مردان يهودا پيش دستي کرده اند تا فقط خودشان پادشاه و خاندان و افراد او را از رودخانه عبور دهند؟
42 مردان يهودا جواب دادند:« ما حق داشتيم اين کار را بکنيم, چون پادشاه از قبيلة ماست. چرا شما از اين موضوع ناراحتيد؟ پادشاه به ما نه خوراکي داده است و نه انعامي! »
43 مردان اسرائيل جواب دادند:« ولي اسرائيل ده قبيله است. پس اکثريت با ماست و ما ده برابر بيشتر از شما به گردن پادشاه حق داريم. چرا با نظر حقارت به ما نگاه مي کنيد؟ فراموش نکنيد که موضوع بازگرداندن پادشاه را ما پيشنهاد کرديم. »
اين بحث و گفتگو ادامه يافت, اما سخنان مردان يهودا از سخنان مردان اسرائيل قويتر بود.

راهنما

باب‌هاي‌ 13 تا 21 . مشكلات‌ داود
احتمالاً ابشالوم‌ مي‌دانست‌ كه‌ سليمان‌ بعنوان‌ جانشين‌ داود در نظر گرفته‌ شده‌ است‌. از اينرو كوشيد تا تخت‌ سلطنت‌ را از پدرش‌ داود بربايد. اگر از روي‌ مقدار مطالبي‌ كه‌ دربارة‌ اين‌ واقعه‌ نوشته‌ شده‌، قضاوت‌ كنيم‌، اين‌ بايد يكي‌ از پر دردسرترين‌ رويدادهاي‌ سلطنت‌ داود بوده‌ باشد.
در اين‌ قضيه‌ برخي‌ از مشاورين‌ داود به‌ ابشالوم‌ پيوستند و قلب‌ داود را شكستند.
پس‌ از آن‌ نوبت‌ قيام‌ شَبَع‌ بود (باب‌ 20). اقدام‌ ابشالوم‌ به‌ غصب‌ سلطنت‌ احتمالاً قدرت‌ داود را بر مردم‌ تضعيف‌ كرده‌ بود. بهمين‌ دليل‌ شبع‌ هم‌ خواست‌ شانس‌ خود را امتحان‌ كند، ولي‌ بزودي‌ شكست‌ خورد. بعد از آن‌ فلسطينيان‌ دوباره‌ گستاخ‌ شدند (باب‌ 21)، و باز هم‌ داود پيروز شد.
  • مطالعه 1361 مرتبه
  • آخرین تغییرات در %ق ظ, %09 %497 %1394 %10:%بهمن