ترجمه قدیمی گویا
|
حسادت شاؤل
و واقع شد كه چون از سخن گفتن با شاؤل فارغ شد، دل يوناتان بر دل داود چسبيد، و يوناتان او را مثل جان خويش دوست داشت. 2 و در آن روز شاؤل وي را گرفته، نگذاشت كه به خانة پدرش برگردد. 3 و يوناتان با داود عهد بست چونكه او را مثل جان خود دوست داشته بود. 4 و يوناتان ردايي را كه در برش بود، بيرون كرده، آن را به داود داد و رخت خود حتي شمشير و كمان و كمربند خويش را نيز. 5 و داود به هر جايي كه شاؤل او را مي فرستاد بيرون ميرفت، و عاقلانه حركت ميكرد؛ و شاؤل او را بر مردان جنگي خود گماشت، و به نظر تمامي قوم و به نظر خادمان شاؤل نيز مقبول افتاد.
6 و واقع شد هنگامي كه داود از كشتن فلسطيني برمي گشت، چون ايشان مي آمدند كه زنان از جميع شهرهاي اسرائيل با دفّها و شادي و با آلات موسيقي سرود و رقص كنان به استقبال شاؤل پادشاه بيرون آمدند. 7 و زنان لهو و لعب كرده، به يكديگر مي سراييدند و ميگفتند: «شاؤل هزاران خود را و داود ده هزاران خود را كشته است.» 8 و شاؤل بسيار غضبناك شد، و اين سخن در نظرش ناپسند آمده، گفت: «به داود ده هزاران دادند و به من هزاران دادند. پس غير از سلطنت برايش چه باقي است؟» 9 و از آن روز به بعد شاؤل بر داود به چشم بد مي نگريست.
10 و در فرداي آن روز، روح بد از جانب خدا بر شاؤل آمده، در ميان خانه شوريده احوال گرديد. و داود مثل هر روز به دست خود مي نواخت و مزراقي در دست شاؤل بود. 11 و شاؤل مزراق را انداخته، گفت: «داود را تا به ديوار خواهم زد». اما داود دو مرتبه از حضورش خويشتن را به كنار كشيد.
12 و شاؤل از داود ميترسيد زيرا خداوند با او بود و از شاؤل دور شده. 13 پس شاؤل وي را از نزد خود دور كرد و او را سردار هزارة خود نصب نمود، و به حضور قوم خروج و دخول ميكرد. 14 و داود در همة رفتار خود عاقلانه حركت مينمود، و خداوند با وي مي بود. 15 و چون شاؤل ديد كه او بسيار عاقلانه حركت ميكند، به سبب او هراسان مي بود. 16 اما تمامي اسرائيل و يهودا داود را دوست ميداشتند، زيرا كه به حضور ايشان خروج و دخول ميكرد.
17 و شاؤل به داود گفت: «اينك دختر بزرگ خود ميرَب را به تو به زني ميدهم. فقط برايم شجاع باش و در جنگهاي خداوند بكوش»؛ زيرا شاؤل ميگفت: «دست من بر او دراز نشود بلكه دست فلسطينيان.» 18 و داود به شاؤل گفت: «من كيستم و جان من و خاندان پدرم در اسرائيل چيست تا داماد پادشاه بشوم.» 19 و در وقتي كه ميرَب دختر شاؤل ميبايست به داود داده شود، او به عَدْرِيئيلِ مَحولاتي به زني داده شد.
20 و ميكال، دختر شاؤل، داود را دوست ميداشت؛ و چون شاؤل را خبر دادند اين امر وي را پسند آمد. 21 و شاؤل گفت: «او را به وي ميدهم تا برايش دام شود و دست فلسطينيان بر او دراز شود.» پس شاؤل به داود بار دوم گفت: «امروز داماد من خواهي شد.» 22 و شاؤل خادمان خود را فرمود كه در خفا با داود متكلم شده، بگوييد: «اينك پادشاه از تو راضي است و خادمانش تو را دوست ميدارند؛ پس الا´ن داماد پادشاه بشو.»
23 پس خادمان شاؤل اين سخنان را به سمع داود رسانيدند و داود گفت: «آيا در نظر شما داماد پادشاه شدن آسان است؟ و حال آنكه من مرد مسكين و حقيرم.» 24 و خادمان شاؤل او را خبر داده، گفتند كه داود به اين طور سخن گفته است. 25 و شاؤل گفت: «به داود چنين بگوييد كه پادشاه مِهر نمي خواهد جز صد قلفة فلسطينيان تا از دشمنان پادشاه انتقام كشيده شود.» و شاؤل فكر كرد كه داود را به دست فلسطينيان به قتل رساند.
26 پس خادمانش داود را از اين امر خبر دادند، و اين سخن به نظر داود پسند آمد كه داماد پادشاه بشود، و روزهاي معين هنوز تمام نشده بود. 27 پس داود برخاسته، با مردان خود رفت و دويست نفر از فلسطينيان را كشته، داود قلفه هاي ايشان را آورد و آنها را تماماً نزد پادشاه گذاشتند، تا داماد پادشاه بشود. و شاؤل دختر خود ميكال را به وي به زني داد. 28 و شاؤل ديد و فهميد كه خداوند با داود است. و ميكال دختر شاؤل او را دوست ميداشت. 29 و شاؤل از داود باز بيشتر ترسيد، و شاؤل همة اوقات دشمن داود بود.
30 و بعد از آن سرداران فلسطينيان بيرون آمدند؛ و هر دفعه كه بيرون مي آمدند داود ازجميع خادمان شاؤل زياده عاقلانه حركت ميكرد، و از اين جهت اسمش بسيار شهرت يافت.
حسادت شائول نسبت به داود
وقتی گفتگوی شائول و داود تمام شد, يوناتان او را مثل جان خودش دوست می داشت. يوناتان با داود عهد دوستی بست و به نشانة اين عهد, ردايی راکه بر تن داشت و شمشير و کمان و کمربند خود را به داود داد. از آن روز به بعد شائول, داود را در اورشليم نگاه داشت و ديگر نگذاشت به خانة پدرش برگردد.
5 شائول هر مأموريتی که به داود می سپرد, او آن را با موفقيت انجام می داد. از اين رو وی را يکی از فرماندهان سپاه خود ساخت. از اين امر, هم مردم و هم سربازان خشنود بودند.
6و7 پس از آنکه داود جليات را کشته بود و سپاه فاتح اسرائيل به وطن برمی گشت, در طول راه, زنان از تمام شهرهای اسرائيل با ساز و آواز به استقبال شائول پادشاه بيرون آمدند. آنها در حاليکه می رقصيدند اين سرود را می خواندند: « شائول هزاران نفر و داود ده ها هزار نفر را کشته است! »8 شائول با شنيدن اين سرود سخت غضبناک گرديد و با خود گفت : « آنها می گويند که داود ده ها هزار نفر را کشته است, ولی من هزاران نفر را! لابد بعد هم خواهند گفت که داود پادشاه است! »9 پس, از آن روز به بعد, شائول از داود کينه به دل گرفت.
10و11در فردای آن روز روح پليد از جانب خدا بر شائول آمد و او را در خانه اش پريشان حال ساخت. داود مثل هر روز شروع به نواختن چنگ نمود. ناگهان شائول نيزه ای را که در دست داشت بطرف داود پرتاب کرد تا او را به ديوار ميخکوب کند. اما داود خود را کنار کشيد. اين عمل دوباره تکرار شد.
12 شائول از داود مي ترسيد, زيرا خداوند با داود بود ولی شائول را ترک گفته بود.13 سرانجام شائول او را از دربار بيرون کرد و مقام پايين تری در سپاه خود به وی محول نمود. اما باعث شد مردم بيش از پيش با داود در تماس باشند.
14 داود در تمام کارهايش موفق می شد, زيرا خداوند با او بود.15و16وقتی شائول پادشاه متوجه اين امر شد, بيشتر هراسان گرديد, ولی مردم اسرائيل و يهودا, داود را دوست می داشتند زيرا با آنها معاشرت می کرد.
17 روزی شائول به داود گفت: « من حاضرم دختر بزرگ خود ميرب را به عقد تو درآورم. اما اول بايد شجاعت خود را در جنگهای خداوند ثابت کنی. »(شائول با خود می انديشيد: « بجای اينکه دست من به خون او آغشته شود, او را به جنگ فلسطينی ها می فرستم تا آنها او را بکشند. »)
18 داود گفت: « من کيستم که داماد پادشاه شوم؟ خانوادة ما قابل اين افتخار نيست. »19 اما وقتی زمان عروسی داود و ميرب رسيد, شائول او را به مردی به نام عدری ئيل از اهالی محولات داد.
20 ولی ميکال دختر ديگر شائول عاشق داود بود و شائول وقتی اين موضوع را فهميد خوشحال شد.21 شائول با خود گفت: « فرصتی ديگر پيش آمده تا داود را به جنگ فلسطينی ها بفرستم. شايد اين دفعه کشته شود! » پس به داود گفت: « تو فرصت ديگری داری که داماد من بشوی. من دختر کوچک خود را به تو خواهم داد. »22 در ضمن, شائول به درباريان گفته بود بطور محرمانه با داود صحبت کرده, بگويند: « پادشاه از تو راضی است و همة افرادش تو را دوست دارند. پس بيا و داماد پادشاه شو. »
23 داود چون اين سخنان را از مأموران شائول شنيد گفت: « آيا فکر می کنيد که داماد پادشاه شدن آسان است؟ من از يک خانوادة فقير و گمنام هستم. »24و25وقتی درباريان شائول آنچه را که داود گفته بود به شائول گزارش دادند, او گفت: « به داود بگوييد که مهرية دختر من فقط صد قلفة مرد کشته شدة فلسطينی است. تنها چيزی که من طالبش هستم, انتقام گرفتن از دشمنان است. » ولی در حقيقت قصد شائول اين بود که داود به دست فلسطينی ها کشته شود.
26 داود از اين پيشنهاد خشنود گرديد و پيش از آنکه زمان معين برسد,27 او با افرادش رفت و دويست فلسطينی را کشت و قلفه های آنها را برای شائول آورد. پس شائول دختر خود ميکال را به او داد.
28و29شائول وقتی ديد که خداوند با داود است و دخترش ميکال نيز داود را دوست دارد از او بيشتر ترسيد و هر روز بيش از پيش از وی متنفر می شد.
راهنما
بابهاي 18 ، 19 و 20 . حسادت شاؤل به داود
محبوبيت داود، موجب ضديت شاؤل با او شد. شاؤل سعي كرد داود را بكشد. داود گريخت و سالها در كوهها فراري بود.