زن سامری

زن سامری

لحظۀ ملاقات!

بازهم روزی دیگر؛ غمی سنگینتر؛ غم بی کسی وبی همدمی. باز هم گرمای شد ید سر ظهروهمان راه همیشگی.

 

زن آهسته باقدمهای سنگین غرق درافکار خویش روان بود؛ دردی جا نگاه تمام تا ر وپود دلش را آزار میداد وتشنگی شدیدی تمام وجودش را به آتش می کشید. لبانش خشک شده بود وزبانش به سقف دهانش چسبیده بود. 

هنوز اندکی آب در کوزه آیی که حمل میکرد باقی بود؛ ولی او تمایلی برای نوشیدن نداشت.

 

با خود اندیشید آیا در تمام دنیا کسی پیدا خواهد شد که عطش دایمی قلبم را فرو کش کند؟ ایاآبی که تسکین دهنده عطش سوزانده درونم باشد یافت خواهد شد؟

زن به آسمان وبه خورشید سوزان نگاه کرد. انگار خورشید هم بر او خشمگین بود وتمام حرارت خود را بر او میریخت تا اورا بسوزاند؛ آهی کشید و به گذشتهای دور دست اند یشید؛ به روزی که سرنوشت اورا به عقد مردی در آورد که دفتر خوشبختی اورا بست. ازدواجی ناموفق وزندگی شگست خورده؛ آرزوهای به باد رفته ودلی پایمال شده. روزها به ماههاوماهها به سالها گذشتندوزندگی او همه آه بود ناله وبعدمردی دیگر وزندگی سختر. صدای پدرومادر که اورا مجبور به سازش میکردند و تهدیدهای مرد را بیاد آورد. روزهای سخت زندگی وجوروجفاهای زمان از او زنی سخت و دلشکسته ساخت.

دردل اندیشید چرا؟ چرا؟ هرگز کسی حاضر نشد علت جدایها و سختیهای زندگیم را بپرسد ودلیل ازدواجهای ناموفق ومتعددم را جویا شود؟

 

تحقیرها وسرزنشها فراوان بودند وهمیشگی؛ اما کلامی تسکین دهنده هرگز نشنیده بود. او یاد گرفته بود که درد و اندوه را در درون خویش مخفی سازد ولی همیشه در جستجوی کسی بود که وضعش را بفهمد و بر زخمهایش مرهمی نهد؛ بر دردهای خویش گریست و چند قطره اشک از چشمها یش چکید و شوری اشکهایش لبهای خشک ترک خورده اش را سوزاند با ناله آهسته زیر لب نا لید هیچکس مرا نمی خواهد هیچکس خدا هم مرا فراموش کرده است.

 

زن در دلش آروزیی داشت؛ آروزی روزی که بتواند دم غروب وقت خنکی هوا آنوقت که نسیم صورت گلهارا نوازش میکند؛ آنوقت که تمام زنهای ده برای حمل آب دور چاه جمع میشوند تا با یکدیگر به گفت و شنود بایستند و با هم دردل کنند؛ وقتیکه صدای خنده زنان با شادی و فریاد کودکان و صدای گله ها همه وهمه همهمه ایی بر پا میکنند که صدای زندگیست صدای بودن است؛ صدای خوشبختی است بتواند برای حمل آب به آنجا برود ولی دردلش می دانست که آرزویی محال در سر دارد؛آخرین باری را که برای کشیدن اب در چنین وقتی رفته بود بیاد آورد؛او اهسته به چاه نزدیک شده بود؛ ولی ناگهان صداها قطع شدند و همه به او چشم دوختند. انگار که روحی دیده باشند وبعد صدایی که اورا روسپی نجس گناهکار خطاب کرده؛ و بعد صدایی دیگر؛ ناسزایی و فحشی دیگر و سنگهایی که بسویش پرتاب شدند. بیاد آورد که چگون تحقیر و سرزنش شد؛چگونه بی رحمانه مورد آزار قرار گرفت و ازآان وقت هرگز جرات نکرده بود که وقت غروب برای حمل آب برود. آه که عطش درونش را می سوزاند عطش برای گفت دردها و برای طلب کردن؛ برای شنیدن کلامی دلنواز برای تسلی یافتن. چند قطره دیگر اشک از چشمانش جاری شد؛ قدمهایش را تند کرد انگار میخواست که از خودش هم فرار کند؛ در درونش نالید خدا هم مرا فراموش کرده است خدا هم مرا فراموش کرده است.

 

مردی خسته و تشنه از راهی دور آهسته آمد و در زیر تابش سوزانده ظهر نزدیک چاه نشست. عطش درونش را میسوزاند؛ در چند قدمی او چاهی بود ولی عطش او برای نوشیدن آب نبود. عطش او برای ملاقات بود؛ ملاقاتی که بابتش بهایی سنگین پرداخته بود. عطش در درونش شعله میکشید. عطش برای بخشیدن؛ برای سیراب کردن؛ برای تسلی دادن وزندگی بخشیدن.

آن مرد عیسی بود که ندای درونی زن را شنیده بود و به انتطار او بر سر چاه نشسته بود. 

زن به آرامی به لب چاه رسید. مردی را نشسته در کنار چاه د ید. عیسی به آرامی به او سلام کرد و از او آب خواست. این اولین باری بود که زن مورد تحقیر قرار نگرفته بود و کسی از او چیزی طلب میکرد. در نگاه و صدای مرد محبتی بود که به زن جرات بخشید تا مرد را آنطور که بود ملاقات کند. ملاقاتی ابدی و دگرگون کننده؛ و بعد........وبعد از آن گفتگویی بود و خلوتی؛ خلوت بین خالق ومخلوق؛ خلوت خداوند بود و انسان گناهکار؛ و لحظه لحظه مباد له گناه و بخشش لحظه شفای دردها و تسلی خاطر.

زن فهمید که او عیسی خداوند است؛ خداوندی که هرگز انسانها را فراموش نمیکند. خداوندی که درون را می بیند؛ علتها را می داند و بهای آزادی را میپردازد.

 

امروز هم عیسی مسیح خدای زنده؛ سر چاهای زیادی به انتظار انسانهای تشنه؛ خسته؛ رنجیده؛ ودلشکسته نشسته در انتظار انسانهای فراموش شده و گناهکار؛ او هرگز دست رد به سینه انسانی نخواهد زد.....هرگز 

ای دوست بر سر چاههای زندگی تو هم کسی نشسته؛ که عطش درونش را شعله ور می شازد؛ عطش برای نجات دادن و سیراب کردن توبا آب حیات؛ 

عطش برای آزادی و رهانید ن تو عطش برای بخشیدن گناهان توو بخشیدن زندگی جاوید بتو ای دوست. دست خود را دراز کن وآب حیات ابدی را از دست منجی خود مسیح که به انتظارت سر چاههای زندگیت نشسته بگیرو بنوش و برای همیشه سیراب شو!

انجیل یوحنا :41.1:4 

خداوند شما را برکت بدهد

  • مطالعه 2538 مرتبه
مطالب بیشتر از همین گروه « دعای کوچک یادگیری زنده ماندن! »

مطالب مرتبط

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
  • 30
  • 31
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • 36
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • 43
  • 44
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48
  • 49
  • 50
  • 51
  • 52
  • 53
  • 54
  • 55
  • 56
  • 57
  • 58
  • 59
  • 60
  • 61
  • 62
  • 63
  • 64
  • 65
  • 66
  • 67
  • 68
  • 69
  • 70
  • 71
  • 72
  • 73
  • 74
  • 75
  • 76
  • 77
  • 78
  • 79
  • 80
  • 81
  • 82
  • 83
  • 84
  • 85
  • 86
  • 87
  • 88
  • 89
  • 90
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
  • 95
  • 96
  • 97
  • 98
  • 99
  • 100
  • 101
  • 102
  • 103
  • 104
  • 105
  • 106
  • 107
  • 108
  • 109
  • 110
  • 111
  • 112
  • 113
  • 114
  • 115
  • 116
  • 117
  • 118
  • 119
  • 120
  • 121
  • 122
  • 123
  • 124
  • 125
  • 126
  • 127
  • 128
  • 129
  • 130
  • 131