داستان زندگی غزل

من در21 فروردین سال قبل ایمان آوردم. دختری هستم که بعد از یکسال ازدواج و زندگی مشترک با مردی که دوستش داشتم از او جدا شدم. چون او جزو یگانهای ویژه نیروهای انتظامی بود و در هر جای ایران که شورش و قیامی به پا می شد، او آنجا بود تا مردم را سرکوب کنند. او قبل از ازدواج به من قول داده بود که دست ازاین کار بکشد ولی به قول خود عمل نکرد.

 


من از زندگی که داشتم سخت در عذاب بودم و از تصور اینکه همسرم بخواهد دست روی انسانی بیگناه بلند کند برخود می لرزیدم. من شاهد بودم که ماموران لباس مشکی چه به روز مردم بی گناه می آورند. روزبروز افسرده تر و بیمارتر شدم تا اینکه تصمیم به جدایی گرفتم. تصمیم سختی بود ولی باید می گرفتم. تا اینکه روزی از ماموریت برگشت و تعریف کرد که چطور مردی را از روی پل هوایی به پایین انداخته بود و با شنیدن این مطلب در تصمیم خود راسختر شدم.

در یکی از همین روزها خواهرم با ایمانداری در اینترنت آشنا شده بود و او برایش سی دی کتاب مقدس را فرستاده بود و من متی 10- 29 را گوش کردم در مورد اینکه اگر خداوند به فکر گنجشکان است چقدر بیشتر به فکر ما انسانهاست.

و با خود گفتم گوینده این مطلب چقدر شاعر بوده که چنین لطیف حرف زده. از همسرم بسیار دوستانه جدا شدم که باعث تعجب بسیاری شد. نه مهریه ای خواستم نه چیز دیگر. به نزد خانواده ام آمدم. اول می خواستند که برایم خانه ای اجاره کنند تا من راحت باشم ولی من بقدری مریض بودم که توانایی اداره خودم را نداشتم و وزنم به 45 کیلو رسیده بود.

هرکس مرا می دید فکر می کرد که من معتاد شده ام و دلیل طلاقم معتاد شدنم بوده. هر روز بفکر خودکشی بودم و به زمین و زمان فحش می دادم.

یکروز از برادرم خواستم که برای من ماهواره بیاورد و نصب کند تا حوصله ام سر نرود. ماهواره نصب شد ولی من حتی یک شب هم آن را نگاه نکردم. تا اینکه نزدیک سال نو میلادی مادرم شبی خواب دیده بود که مردی نورانی به طفلی می گوید که بلند شو. تو تا سه روز دیگر خوب می شوی و شفا می یابی. صبح مادرم خوابش را برای من تعریف کرد و گفت معنی خواب را نمی فهمم. با عصبانیت گفتم یک عمر مذهب و اسلام بدبختت کرده و حالا هم خواب و رویا.

بعد از این خواب مادرم شبکه های مسیحی را پیدا کرد هر روز نگاه می کرد و بعد از سه روز من از اطاقم بیرون آمدم و نایلون قرصهایم را به مادرم دادم و گفتم همه اینها را بریز دور و بعد از آن کمی غذا خوردم و حال من روزبروز بهتر شد و دوباره شروع به دیدار دوستانم کردم و مادرم را می دیدم که هر روز پای تلویزیون می نشیند و دارد دعا می کند. وبارها به او می گفتم که گول نخور مذهب، مذهب است اینها هم یکجور دیگر مردم را فریب می دهند.

در اولین روز سال میلادی مادرم قلبش را به مسیح داد و مدتی نگذشت که پدرم هم ایمان آورد و مسیح را خدا و خداوند خود اعلام کرد. به نظر من احمقانه ترین کار را کردند و می گفتم چه نیازی به مذهب است. من سالها بدون خداوند زیستم و بعد یکتا پرست شدم و آن هم راضی ام نکرد دوباره بی خدا شدم تا منت کسی را نکشم. و هر روز با آنها دعوا می کردم. ولی خداوند با وجود سرسختی من، در من کار می کرد. 2 ماه پس از ایمان آوردن پدر و مادرم خواهرم هم که دانشجو بود ایمان آورد و خانواده ام به دیدن او رفتند و من در خانه تنها پای برنامه های مسیحی نشستم و روزی در یکی ازآن برنامه ها کشیشی پس از پایان صحبتش دعای نجات را خواند و من با سادگی وبه راحتی دعای نجات را خواندم بدون هیچ سوال و جواب. مادرم فردای آن روز زنگ زد و گفت: دیشب تو را با پیراهنی سفید کنار مسیح در رویا دیدم که ایستاده ای و هر دو دارید می خندید. و من شوکه شده و با گریه به مادرم گفتم که من قلبم را به مسیح داده ام. بعد از آن هر روز حالم بهتر شده و در ایمانم هر روز رشد می کنم.

  • مطالعه 2281 مرتبه

مطالب مرتبط

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
  • 30
  • 31
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • 36
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • 43
  • 44
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48
  • 49
  • 50
  • 51
  • 52
  • 53
  • 54
  • 55
  • 56
  • 57
  • 58
  • 59
  • 60
  • 61
  • 62
  • 63
  • 64
  • 65
  • 66
  • 67
  • 68
  • 69
  • 70
  • 71
  • 72
  • 73
  • 74
  • 75
  • 76
  • 77
  • 78
  • 79
  • 80
  • 81
  • 82
  • 83
  • 84
  • 85
  • 86
  • 87
  • 88
  • 89
  • 90
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
  • 95
  • 96
  • 97
  • 98
  • 99
  • 100
  • 101
  • 102
  • 103
  • 104
  • 105
  • 106
  • 107
  • 108
  • 109
  • 110
  • 111
  • 112
  • 113
  • 114
  • 115
  • 116
  • 117
  • 118
  • 119
  • 120
  • 121
  • 122
  • 123
  • 124
  • 125
  • 126
  • 127
  • 128
  • 129
  • 130
  • 131