در کلام آمد(باب اول یوحنا 1 - 29)

در کلام آمد که در روز اَلَست

واژه بود و واژه ، خود با او نشست

واژه او بود و خود او در واژه بود

جمله خود هستی ما از واژه بود

نور هستی ، خود ز تاریکی جهید

هستیِ انسان از او آمد پدید

 

 

مردی آمد با پیامی از خدا

نام او یحیی ، گواه کبریا

مردمان را مژده داد از نور او

از فروغ هستی پرشور او

او خود آن نور خداوندی نبود

وصفِ آن نور خدائی می سرود

روشنی در راه و او پیغمبرش

مردمان را سوی آن شَه رهبرش

 

 

در جهان بود و جهان را آفرید

چشم عالَم ، خالق خود را ندید

او بیامد سویِ آن چه از وِی است 

رانده شد از آن چه از آنِ وِی است 

لیک جمعی همره و یارش شدند

جمع دیگر پیرو نامش شدند

او در آنان هدیه یزدان نهاد

قدرت فرزندی یزدان بداد

تا دگر باره بزایند از خدا

نِی ز نفس و نِی زخون و نِی ز ما

 

 

واژه انسان شد ، میان ما نشست 

از شکوهش ، چشم مَردُم خیره گشت

این همه تابندگی از حق بُوَد

مژده یحیی ، کلام حق بُوَد

بانگ زد یحیی :" که این موعود ماست

برتر از من پور دلبند خداست 

گرچه آید از پس بی گمان

بوده پیش از من در این کهنه جهان "

ما ، ز مِهرش خوشه ها برچیده ایم 

در فروغش روشنی ها دیده ایم 

گرچه موسی دین حق آورده بود

فیض و بخشایش به عیسا بسته بود

هیچ چشمی حق تعالی را ندید

وصف او باید ز فرزندش شنید

 

 

سوی یحیی ، مردمانی از یهود 

آمدند از بهر این گفت و شنود

چون بپرسیدند از وِی کاهنان

تا بگوید او ز خود نام و نشان 

گفت یحیی : من مسیحا نیستم 

پیش آن خورشید جان من کیستم ؟

پس بگفتندش که الیاسی مگر

گفت : نِی نِی ، زو نجویم من خبر

بازگفتندش که آیا رهبری

یا که موعود ما ، آن پیغمبری؟

گفت یحیی : من نی اَم موعودتان

یا که آن فرمانده مسعودتان

قاصدان گفتند : ای نیکو سخن 

پس که هستی؟ پرده از خود می فِکن

از زبان اَشعیا ، یحیی بگفت

مژده حق را نمی شاید نهفت 

من همان پَژواک دورم در کویر

کایَدَم بر گوش ، این بانگ و صفیر

ره گشائید از برای کِردگار

کاندرین راه است ، خود پروردگار

آن دگر پرسید یحیی را که هان 

پاسخی فرما و ما را می رَهان

چون نه الیاسی و نِی موعود ما

از چه هستی در پِی تعمیدها 

گفت یحیی : من به آب رودها

مردمان را می دهم تعمیدها

درشما مردی است پنهان از نظر

مانده اید از هستی او بی خبر

غسل تعمیدش به روح و آتش است 

چون طلای ناب عاری از غَش است 

من که هستم ؟ جرعه ای از نوش او 

کِی گشایم بندی از پاپوش او

 

 

روز دیگر چون که عیسا بدید

بانگ زد یحیی : که این است آن سعید

این همان بَرّه است کز خونش جهان 

وارهد از هر گناهی بی گمان

  • مطالعه 2194 مرتبه