چاپ کردن صفحه

ماجرای یک پنی

ماجرای یک پنی

ممکن است شما بارها داستان های مختلفی راجع به پنی های کنار خیابون شنیده باشید؛ که شانس میاره، هدیه ای از طرف فرشته هاست و ... .

اما این اولین بار بود که من چنین ادغام زیبایی رو در یک داستان می دیدم که به ما ایده ای برای تفکر ارائه می دهد.

سال ها پیش یکی از دوستان من و شوهرش دعوت شدند تا آخر هفته رو در خونه رئیس شوهرش بگذرونن. دوست من، آرلین، خیلی در مورد آخر هفتشون نگران بود. رئیس خیلی ثروتمند بود، با یه خونه عالی کنار آب، و ماشین هایی که قیمت هر کدومشون از کل خونه آرلین هم گرون تر بود !!

بعد از ظهر روز اول خوب گذشت. آرلین هم خوشحال بود که می تونه یه نگاه سطحی به یه زندگی بسیار ثروتمندانه بندازه. رئیس به عنوان یه میزبان، واقعا دست و دلباز بود و اونا رو به بهترین رستوران ها می برد. آرلین می دونست که دیگه هرگز این فرصتو پیدا نمی کنه تا این همه زیاده روی کنه؛ پس بی اندازه از اون وضع لذت می برد.

 

اون روز بعد از ظهر قرار بود به یه رستوران اختصاصی بِرن. تو مسیر رئیس یکمی جلوتر از آرلین و شوهرش راه می رفت. بعد از چند ثانیه یه دفعه وایساد، و برای زمانی طولانی به سنگ فرش خیابون نگاه کرد.

 

آرلین تو این فکر بود که وایسه یا رد بشه. رو زمین هیچی نبود به جز یه پنی تیره رنگ و کهنه که یه نفر انداخته بود و چند تا ته سیگار. با همون سکوت، رئیس خم شد و اون پنی رو برداشت!! عجیب بود!

 

پولو توی دستش نگه داشت و لبخند زد؛ و اونو طوری توی جیبش گذاشت، که انگار گنج عظیمی پیدا کرده.

 

چه قدر مضحک! اون چه احتیاجی به یه پنی پول داره؟ چرااصلا باید وقتشو هدر کنه تا وایسه و اونو برداره؟

 

در تمام طول شام، اون صحنه آرلین رو آزار می داد. آخر دیگه نتونست بیشتر تحمل کنه. از روی منظور تعریف کرد که یه بار دخترش کلکسیونی از سکه داشته و اون پنی هم که پیدا کرده بودن می تونه برای چنین کاری ارزش داشته باشه.

در واقع اینو گفت تا سر حرفو باز کنه و ته توی قضیه رو دربیاره.

 

مرد دستشو توی جیبش کرد و سکه رو درآورد، و اونو نگه داشت تا آرلین بهش نگاه کنه. در همین حین لبخند زیبایی از روی صورتش خزید.

 

خوب آرلین تا اون زمان پنی های زیادی دیده بود! دلیل اون کار چی می تونست باشه؟

 

مرد گفت: "نگاش کن. چیزی که روشه بخون."

آرلین خوند: "ایالات متحده آمریکا"

"نه؛ اون نه؛ ادامشو بخون."

"یک سنت؟"

"نه! بقیشو بخون"

"اعتماد ما بر خداست؟" (روی تمامی ارزهای کشور آمریکا این عبارت زیبا دیده می شود.)

"آره! دقیقا."

"خوب؟"

 

"خوب آرلین، اگه اعتماد ما بر خدا باشه، اون وقت اسم خداوند مقدسه، حتی روی یه سکه. هر وقت من یه سکه پیدا می کنم، اون نوشته رو می بینم که روی همه پولهای آمریکایی نوشته شده، اما به نظر می رسه که ما هرگز به اون توجهی نداریم. خداوند یه پیام دقیقا جلوی من میندازه تا بپرسه آیا بهش اعتماد دارم؟ من کی هستم که ازش بگذرم؟ وقتی من یه سکه می بینم، دعا می کنم و می ایستم تا ببینم که آیا اعتماد من در اون لحظه بر خداوند بوده یا نه. بعد سکه رو به عنوان یه جواب به خداوند بر می دارم. که بگم بهش اعتماد دارم. حداقل برای مدت کوتاهی واسم ارزش خاصی داره، انگار که طلاست. من معتقدم این راهِ خداوند برای شروع یه مکالمه ست با من. خوش به حال من! خداوند صبوره و ... پنی ها فراوون!"

 

 

تفکری برای امروز:

اگر خداوند برای خودش یخچالی داشت، مطمئن باش که عکس تو، روش بود.

اگر کیف پول داشت، بازم عکس تو، توش بود.

او هر بهار برای تو گل می فرسته!

او هر روز صبح برای تو طلوع خورشیدو می فرسته! اینها رو ببین دوست من! او عاشق توست.

این رو برای هر انسان خوبی که مایلی بهش برکت بدی، بفرست.

خداوند وعده روزهای بی درد، خنده ی بی غم و آفتاب بدون بارون رو نداد؛ بلکه قوت برای روز، آرامش در کنار اشک و نور برای راه رو وعده داد!

این جمله رو خیلی سریع بخونید و اجازه بدید درون شما بنشینه:

اگر خداوند شما رو وارد شریطی بکنه، خودش هم شما رو از اون رد می کنه.

 

 

 

بله خداوند، پیامتو گرفتم.

 

 

ترجمه: پگاه

  • مطالعه 2411 مرتبه

Twitter

Facebook

Google+