چاپ کردن صفحه

کوه نوردی که اطمینان نکرد

این داستان غم انگیز کوهنوردی است که می خواست به بلندترین کوه ها صعود کند. تصمیم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد . سیاهی شب سکوت مرگباری داشت . و قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها وماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود . وقهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد .

بیائید نزد من ای تمام زحمتکشان وگرانباران من شما را آرامی خواهم بخشید . (متی 28:11) 
در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بیادش آمد . داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد خدایا مرا دریاب و نجات بده . صدائی لطیف وآرام از آسمان گفت چه می خواهی برایت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پیدا کنم . صدا گفت آیا واقعا فکر میکنی من می نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبید به طنابش . و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فا صله داشت .

آیا تا بحال شده که طنابی که دور کمرت است رها کنی وبچسبی به طناب خداوند زیرا او می فرماید . {اما انانی که منتظر خداوند می باشند قوت تازه خواهند یافت و مثل عقاب پرواز خواهندکرد . خواهند دوید و خسته نخواهند شد . خواهند خرامید ودر ماتده نخواهند شد } ( اشعیا 31:40 )

به خداوند اعتماد کنید وهیچگاه نگوئید خدا ما را فراموش کرد ه . بارهایتان را بیاد داشته باشید . خداوند همیشه مراقب شماست تا بارهایتان را بر دارد . متوکلان خداوندهرگز خجل نخواهند شد .

  • مطالعه 2169 مرتبه

Twitter

Facebook

Google+