چاپ کردن صفحه

مهمانی مسیح

وارد که شدیم، صلیب ِ ساکتی را دیدم که بر دوش ِ زمین سنگینی می کند. آری ! رد پای خدا هم بود.
لحظاتم با میخ و خاک و خون آراسته شد!
مچهایم درد گرفته، تیر می کشیدند.
توان نگاه داشتن تن ِ بی جانم را نداشتم.
روح القدس در قالب ِ نت های موسیقی در فضا پراکنده شد.
همه چیز درخشان تر شده بود.

 

خداوندم مسیح را دیدم که پیکره می تراشد.
خداوندم مسیح را دیدم که نقش می زند.
خداوندم مسیح را دیدم که در چهره های مختلف، لبخند می زند. 
فرشته ای طبقی از شراب، به گمانم از همان شراب، می گرداند و می گفت:
مگر نشنیده اید که هنرمندان معماران بهشتند.
و شاعران مسافرانی از آسمان،
که معنی را سوغات می آورند.
تا پادشاهی پدر را در زمین خشت نهند.
موسیقی اوج گرفت،
لذت ِ آرام ترین بی قراری، لذت هارمونی ِ تکامل، بالا گرفت.
فرشته ها از هوش می رفتند.
دیگر غریبه نبودم.
آری، آنجا آغوش ِ آرام و آبی ِ آسمان است.

  • مطالعه 1830 مرتبه

Twitter

Facebook

Google+